.... ارشد هوش مصنوعی  ....

.... ارشد هوش مصنوعی ....

..:::مث تمبر به هدفی که داری بچسب:::..سال ۱۳۹۵ سال برآورده شدن آرزوها.... علم،پناه و عزت و راهنماست.امام علی(ع)
.... ارشد هوش مصنوعی  ....

.... ارشد هوش مصنوعی ....

..:::مث تمبر به هدفی که داری بچسب:::..سال ۱۳۹۵ سال برآورده شدن آرزوها.... علم،پناه و عزت و راهنماست.امام علی(ع)

روزهای رفته و یادهای مانده...

با سلام 

الان داشتم با خودم فکر میکردم روز اولی که رفتم خوابگاه دقیق کدوم یک از بچه ها تو اتاق بودن؟ اصلا چی از اون خوابگاه و اون روزا یادم مونده؟!  

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

مهرماه سال۸۴: 

وقتی اومدم تو اتاق همه ی بچه ها اومده بودن چون روز بعدش شنبه بود و همه باید میرفتن دانشگاه....مریم و مونا از آبادان،زیبا از ایذه،فرزانه و مینا از شوشتر،ژاله از مسجد سلیمان،زهرا خانم از شیراز،فاطمه خانم از تهران و پریسا گلی از دزفول و من از....! 

یه اتاق شلوغ ولی با صفا و بزرگ... 

خواهرم وقتی میخواست بره به بچه های اتاق گفت: مریم رو دست شما میسپارم...الان که یادم اومد خنده م گرفت....آخه سردسته ی اون قوم من بودم 

اتاق جفتی ما 10 نفره بود که 9 نفرشون شیرازی بودن..سال بالایی بودن و باهاشون کاری نداشتیم.فقط یه خاطره از یکیشون یادم میاد: 

آشپزخونه ی خوابگاه بزرگ بود و کف اون وحشتناک لیز...  اگه یکی حواسشو نمیداد با کله میخورد زمین.یه روز راضیه از بچه های اتاق شیرازی ها میخواست برنجش رو آبکش کنه،یه دستگیره ی دوقلو داشت همینکه خواست قبلمه رو از روی اجاق برداره دستگیره از پایین به شیر اجاق گاز گیر کرد و برگشت سمت راضیه...اینجا بود که کف لیز آشپز خونه بداد بچه ها رسید چون اگه اون لحظه راضیه لیز نمیخورد قابلمه ی بزرگ برنج که برای 9 نفر بار گذاشته شده بود میریخت رو راضیه و ....ولی از اون حادثه فقط دست چپ راضیه کامل سوخت که با داروها و مراقبتهای مداوم راضیه خوب خوب شد و یه کوچولو جاش موند...  

یکی دیگه از اتاقای خوابگاه بچه های شهرهای بهبهان و دزفول و اندیمشک بودن و یکی دیگه از اتاقا کامل بچه های تهران بودن و یکی دیگه از اتاقا بچه های اصفهان و یاسوج و اراک و الیگودرز بودن و یه اتاق کوچولو طبقه ی بالای ساختمون ویلایی خوئابگاه بود که سه نفر اونجا بودن و فقط یکشیون یادم میاد که عمران میخوندو دزفولی بود و چند بار تو دانشگاه خودمون دیدمش.... 

در طول دوران کاردانی دو خوابگاه عوض کردم که تو هردوتاشون بچه های اتاق ما تابلو بودن..هم مثبت بودیم و هم شلوغ و هم درسخون...چقد از خود راضی!!!!!!!!!!!!!!! 

ترم اول خیلی بهم سخت گذشت تا با بچه های اتاق خو بگیرم آخه من یه عادت بدی که داشتم این بود که از ساعت 11 یا 12 شب شروع به درس خوندن میکردم تا نماز صبح...ولی از شانس من مریم و مونا که ساعت 11مسواک میزدن و بعدش لالا...ژاله و فرزانه انگاری مرغ بودن و از ساعت 9 خواب بودن...همیشه بهشون میگفتم :شما از ساعت 9 میخوابید چقد خواب میبینید خوشبحالتون...به دلم مونده یه بار کمتر از ساعت 12 یا یک شب بخوابم...ببینید من چی کشیدم که اینا از ساعت 12 خاموشی رو میزدن 

خدا خیر بده پریسا رو که از همون اول پا به پای من شب زنده داری رو شروع کرد ولی بعضی شبا رفیق نیمه راه میشد و خوابش میبرد... 

یادم میاد یه شب خودم تنها تو هال ساختمون با یه چراغ داشتم درس میخوندم...درس که نه، داشتم مشق مینوشتم آخه استاد ریاضی بهمون 10 تا فرمول انتگرال اونم انتگرال نسبتهای مثلثاتی داده بود و گفته بود از هرکدوم 100 تا مثال بزنید و با خودتون بیارید...منم عشق انتگرال و نسبتهای مثلثاتی! 

به بچه ها گفتم بخوابید من تا صبح جورش میکنم فقط ازشون خواستم یکیشون بیدار بمونه که تنهایی نترسم ولی همشون تا یاعت 2 خوابشون برد...چشمتون روز بد نبینه سرپرست خوابگاه یه پیرزن مهربون ولی عصبی یزدی بود(قربون لهجه ی شیرینش،چقد دلم واسش تنگ شده،دلم میخواست میدیدمش و یه بوسه بر دستان پیرش میزدم)... 

خب از بحث دور نشیم.... 

ساعت 2 و نیم بود که خانم سرپرست اومد بالای سرم از ترس داشتم میمردم آخه از ساعت 12 به بعد خاموشی مطلق بود و من خلاف قانون چراغ هال رو روشن گذاشته بودم...با عصبانیت چراغ و خاموش کرد و رفت.منم روشنش کردم..10 دقیقه بعد دوباره اومد و خاموشش کرد و بازم من روشنش کردم...حدود ساعت 3 و نیم بود که اومد بالای سرم و گفت اگه نری بخوابی برق رو از کنتور قطع میکنم و ...هرچی قربون صدقه ش رفتم و از خواستم لااقل بزاره بشینم کف گلخونه و با چراغ کوچیک اون درسمو بخونم اجازه نداد... 

اشکام تو چشام جمع شده بود ... 

با عصبانیت نگاش کردم و اثاثمو جمع کردم ورفتم تو اتاق و نیم ساعت با چراغ مطالعه تو اتاق کارموانجام دادم و بعد رفتم رو تختم...تا خود صبح گریه کردم... 

صبح زود زنگ زدم به بابام و کل ماجرا رو بهش گفتم.بابا هم که کامل منو میشناخت مفصل با سرپرست صحبت کرد و ...ولی تا چند روز با سرپرستی حرف نزدم... 

چقد کافر بودم... 

عزیزم سر پرست پیر خوابگامون! یه بار سرماخورده بودم وخیلی بدحال بودم تو حیاط بساط آش گذاشته بود و وقتی میخواستم برم دانشگاه یواش بهم گفت: سریع برگرد یه کاسه آش خوشمزه برات میزارم تا برگردی بخوری و خوب شی ولی به کسی نگو(ولی من به بچه های اتاق گفتم: ضررش این بود که فقط یه قاشق گیر خودم اومد)... 

اتاق سرپرستی یه اتاق کوچیک تو حیاط خوابگاه بود که همونجا با دخترش زندگی میکرد و مواد غدایی مورد نیاز بچه ها رو هم بعضی وقتا برای فروش میاورد... 

ای خدا ! دلم میخواست الان میرفتم اهواز ، همون خونه ی ویلایی باصفا با باغچه ی سرسبزش...چقد تو حیاط این خوابگاه قدم زدم...  

--- بقیه خاطرات این خوابگاه بمونه برای بعد....تا بعد 


 پ.ن.۱: 

گاهی وقتا آدم باید خودشو بزنه به دیوونگی ؛ اون وقت هیچکس هیچ کاری بهش نداره ... اونوقت میتونی راحت بخندی ؛ از ته دل
راحت گریه کنی ؛ از عمق جان
راحت فریاد بزنی ؛ با تمام وجود
...
به گمانم حجمی که بدی های دنیا برایم اشغال کرده ، بیشتر از حجم خوبی های آن است ...
حجم بدی های دنیا > حجم خوبی های دنیا ...
وقتی نتونی خیلی از روزهای گذشته رو از خاطرت محو کنی ، چه طوری میتونی به حال بیندشی، به حال فکر کنی و در زمان جاری شوی . . . ؟!!
من جاهلم به خود . . .

پ.ن.۲: 

بخودم قول دادم بجنگم اون واسه بُرد...از هیچ چیز و هیچکس جز خدا ترسی ندارم...پس یا علی 

پ.ن.۳: 

الان این خواهرزاده ی وروجکم اومده پیشم و گریه میکنه...دندونش داره میوفته...میگه:خاله!مامانم گفته دندونت بیوفته بزرگ میشی...بهش گفتم: خاله اینکه گریه نداره باید خوشحال باشی که بزرگ میشی...صدای گریه ش رفت تا عرش و گفت: میترسم بخوابم وقتی بیدار شدم اندازه ی شماها شده باشم...الهی خاله ت پیش مرگت بشه..الهی خاله ت دورت بگرده 

پ.ن.4: 

همه چی آرومهههههههههههههههههههههههههههه...شکر خدا

نظرات 30 + ارسال نظر
مسعود 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام
یادهای مونده شما رو خوندم.
خوب بود
من ۱ ترم در غربت به سر بردم.
که اون یه ترم هم خونه گرفتم.
ولی خاطرات خوبی از اونجا دارم.
بعدشم که اومدم دز
در کل شیرین بود.
بخصوص قسمت رفت و آمدش که همش با قطار بود وبا دوستان خاطرات زیادی دارم.

با ارزوی موفقیت
بای

سلام
مرسی
منم فقط کاردانی خوابگاهی بودم و خاطرات دوران کارشناسیم همش به جاده و ماشین برمیگرده چون همش تو مسیر بودم.
موفق باشید

یه دوست 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 09:20 ب.ظ http://reunite.blogfa.com

سلام
خاطرات جالبی از دوران کاردانی بود
حالا برعکس شما من کاردانیم تو جاده، دانشگاه و خونه بودم و
کارشناسی رو خوابگاهی البته فقط ترم یکشو
ارشد رو خوشبختانه البته بعد از جنگ با شتر فقط خونه و دانشگاهست و عامل جاده ور داشته میشه

سلام
انشالله

یه دوست دیگه 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:51 ب.ظ

اگه حدس زدی من کی هستم؟ فحش ندی هااا ؟ من ادم خوبی بودم ....

اولا سلام
من فحش بلد نیستم اگه منو میشناسی.
اگه نمیترسی خودتو معرفی کن

حدیث آرزومندی 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:19 ب.ظ http://astanedoost.blogfa.com

سلام گلم خوبی؟؟؟ من بیشتر از تو خوابگاه بودم چهار سال دوران کارشناسی خوابگاه بودم. هیچ وقت یادم نمیره اولش می گفتم برام راحته اما وقتی همون روزی که مامان منو گذاشت و خودش رفت باورت نمیشه چقدر گریه کردم... باورم نمی شد اخه همیشه فکر می کردم از دوری اذیت نمی شم اما بدجور اذیت شدم هفته اول سر یه هفته رفتم اما بعد تا یه ماه نشد برم ... دیگه کم کم عادت کردم یادش به خیر چه دورانی بود هم تلخ و هم شیرین

سلام
ولی من اصلا گریه نکردم چون به نسبت خواهر برادرام مستقل ترم

مجید 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:19 ب.ظ

من میترسم ....
دیدم سراغی نمیگیری گفتم ما یه احوالی بپرسیم . روزگاره دیگه برعکس شده ....


چه عجب تشریف آوردید...خبر میدادید گاوی قربونی میکردیم
مگه اشکال داره بزرگترا از کوچیکترا احوالی بپرسن؟

حدیث آرزومندی 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:20 ب.ظ

راستی باشه حذف می کنم البته دوست داشتم نگه دارم ولی به روی چشم حتما پاک میشه خانوم خوشگلو

مرسی عزیزم

مجید 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:21 ب.ظ

سلام
راستی چرااینقدر فراموش کار شدم دیگه سلام یادم میره ....

علیک سلام

مجید 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:37 ب.ظ

حالا که دارید میکشید یه گوسفند بکشید نه اشکال نداره ولی یه دفه !!.دفه بعد دیگه احوال نمی پرسم

دیر گفتید ما گاو رو قربونی کردیم و گوشتشو خیرات کردیم
عیب نداره احوال نپرسید
روزگار هم روزگار قدیم...داداشا چقد هوای آبجی های کوچیکشونو داشتن ولی حالا چی؟!

مجید 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:43 ب.ظ

یهنی دیگه نمیخواید طرفای ما بیایی؟ من گفتم اگه طرفای من نیایید یعنی اینکه نمیخواید من بیام ...

مجید 20 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:51 ب.ظ

دخترخوب بازم من اومدم حال و احوال پرسیدم ... تازه این چند روز مد ام میومدم وبلاگتون البته بصورت نامحسوس

مجید 21 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 12:04 ق.ظ

من برم کم کم لالا . از شوخی های من دلگیر نشو . من همیشه اینجا میام . مگه میشه فراموش کنم شما رو ......شبتون بخیر[گل]

مرسی داداش...
شبتون خوش

رادیوتراپیست کانسریته شده 21 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 01:53 ق.ظ http://mehmankadeye-khoda.blogfa.com/

منم که الان خوابگاهیم
ولی روزی که مامان اینا رفتن گریه نکردم
ااااااا نه گریه کردم. تو ماشین پسرداییم نشسته بودم و اشکام میریخت
بعدشم هی بهم دلداری میدادن و ...
من الانشم وقتی میرم خونه و دارم برمیگردم تهران تو اتوبوس گریه میکنم
ولی مریم میگم شما چطور تو یه اتاق 10 نفره زندگی کردین؟
به خدا دور دانشگامون میگردم. همه چی رو واسمون فراهم میکنن. ما 4 نفریم. تو اتاقمون اینترنت آنلاین داریم . غذاهای خوب. ترشی.زیتون. شیرکاکائو. خامه شکلاتی...وای دلم قیلی ویلی رفت

من مامانم همیشه گریه میکرد ولی من نه...شاید بخاطر این بود که خونه ی خواهرم اهواز بود و کمتر احساس غربت میکردم....
خداییش خیلی خیلی ناز نازو بودم ولی تو خوابگاه پخته شدم
تهرانو با خوزستان مقایسه نکن....
اتاقمون بزرگ بود ولی خب جمعیت زیاد بود ۱۰ نفر با ۱۰ فرهنگ و اعتقاد ورفتار متفاوت...هرکدوم یه ساز میزدیم...ما بابت این اتاق یادم میاد سال ۸۴ ترمی ۲۰۰ هزار تومن میدادیم.غذا با خودمون بود تلفنمون سکه ای بود.نظافت هم تاحدودی با خودمون بود...در مورد امکانات خوابگامون بعدا اگه شد مفصل میگم
موقعی که میخواستم بیام خوابگاه خواهرم به مامانم گفت : مریم تو این اتاق دق میکنه...خداییش اولش خیلی بهم سخت گذشت...نظافت اونجا داغونم کرد ..تصور کن مامان من وسواسی بود و ...خودم مث مامانم نبودم ولی تحملم هم تو این زمینه زیاد نبود ولی کم کم عادی شد واسم .تااونجایی که بهم ربط داشت نظافت میکردم

مجید 21 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام
خوبید ؟
سلامتید؟ چه خبرا؟ مرسی بابت ادرس قالب بلاگفا . خدا کنه این یکی مثل اون قبلیه پول نخواد . چه خبره بابا یه قالب بین ۳۰هزار تا ۵۵هزارتومان کل وبلاگم به خودی خودش دوریال هم نمی ارزه چه برسه بخوام ۳۰هزارتومان هم خرجش کنم ..

سلام
خوبیملااقل امروزو خوبم به لطف خدا
قالبت عالی شدمبارکت باشه داداش

لیلا 21 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام
وای مریم من هیچ وقت خوابگاهی نبودم
ولی الان داشتم با داداش علیرضا حرف میزدم ترم اولی میگه میخوام انصراف بدم بیام دیگه طاقت دوری ندارم.
والا من موندم که این دیگه کیه
مادرم هم شروع کرد به گریه کردن
زینب هم قبل وبعد از هر تلفن سیل گریه راه میندازه.
میدونی همشون دلشون برا من تنگ میشه.اینقدر که عزیزم

سلام
همون بهتر که خوابگاهی نبودی و گرنه آسایش رو از بچه های خوابگاه میگرفتی
آره جون عمه ت...نمیدونن دوری از تو چه حسن هایی داره و دارن فرصت های طلایی رو از دست میدن...
علیرضا دلتنگی کنه حقشه آخه دوره ولی زینب که خیلی دور نیست و دم دسته گریه واسه چی؟!فکر کنم علیرضا دلش برای گیردادنهای به تو تنگ شدهیادش بخیر اونروز چی به سرت آورد دستش درد نکنه فقط علی از پست بر میاد
نکنه تو خبرای دروغ دروغ بهش میدی و با خیالبافی های خودت اونو از راه به در میکنی؟
تورو خدا هوای مامانت رو داشته باش کمتر عذابش بده

مجید 21 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام مریم خانم گل و بلبل
خوبی آبجی ؟
چقدر باحال بود حال این حاج علی آقا گرفته شد امروز کلی شادی در وکردیم ... راستی مرسی بابت ادرس قالب بلاگفا تایادم نرفته بگم ایول بابت اهنگ وبلاگت خیلی دوست میدارم ...

سلام داداشی شنگول
اگه داداش علی بفهمه انقد داداش علی رو اذیت نکن...بابا این فوتبال آخر عاقبت نداره ولش کن
تبریک بابت بردتون...آدرس و آهنگ قابل شما رو نداشت

فاطمه 21 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 11:33 ب.ظ

سلام عزیزم.خاطرات خوبی داری.
منم کارت اهدا عضو گرفتم ولی چه فایده آخرش اجازه مادر و پدر می خواد منم که تا حرفشو می زنم مامانم میگه زبونتو گاز بگیر دیگه نبینم از این حرفا بزنیا.ولی بالاخره رضایت خودمونو می رسونه
خوشحال شدم اومدم وبت
موفق باشی

سلام عزیزم
اتفاقا بابام همینو بهم گفت.منم بهش گفتم حلالتون نمیکنم اگه اجازه ندادید اون دنیا طرف حسابتون منم
راستی دارم با خودم فکر میکنم کدوم فاطمه هستی؟!همون فاطمه ای که کل عید سرکارم گذاشت که قرار بودمجردی بریم بیرون ولی نشد...مگه دستم بهت نرسه فرار کردی رفتی تهران

عسل 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:09 ب.ظ http://www.khateratdaneshjooi.blogfa.com

سلام فدات
امروز که دات و شنیدم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم
انشاا... اون موضوع حل بشه و کنار هم باشیم و ...
راستی فقط اومدم نظر بزارم که نگی بی وفا شدم؟!!!!!!!!!
من به همه همکلاسی های گلم و دوستای عزیزم همیشه فکر میکنم و به یادتون هستم فدات
اما دیگه چه کنیم که گرفتاریم

راجع به پستهایی که در غیابم گذاشتی بعدا که خوندم نظر میدم
بای مریم گلی

سلام عزیزم
مرسی اومدی..وب ما رو نورانی کردیییییییییییییییی
ایشالله که جور بشه...منتظریم
امیدوارم موفق باشی عزیز دلم
بازم پیش ما بیا خیلی خوشحال میشیم

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

عزیزم سلام. اتفاقا اومدم سر هم زدم اما جواب کامنتو همونجا گذاشتم. عزیز دلم خوبی؟؟؟؟

سلام گلم
بابا شوخی کردم
بیای و نیای عزیزی حدیث جان
کار خاصی جز چشم دوختن به لپ تاپم ندارم...چشام داره از کاسه در میاد...چند روز دیگه کارم باهاش تموم میشه و پرتش میکنم تو کمد

عسل 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.khateratdaneshjooi.blogfa.com

فدات قالب وبم چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه همون قبلی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه قالب همه ی وبهای بلاگفا به حالت پیش فرض اولیه برگشته...قالبت عوض شده...سوگند و بقیه هم همینطورن...فکر کنم وبای قدیمی بلاگفا اینطور شدن آخه بعضی وبها تغییر نکردن

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:17 ب.ظ

اگه جرات داری پرتش کن توی کمد اون موقع من می دونم و تو. واقعا که دلت میاد اینوبگی؟؟؟؟؟؟؟؟

اگه من پرتش نکنم آبجی بزرگه اینکارو میکنه...بیچاره ها هیچی منو نمیبینن یا تو نتم یا تو اتاق پای لپ تاپم..این چند وقته کارم زیاد شده...چشم درد گرفتم
دلم میاد قلوه م هم میاد..................واقعا این چند وقته ازش متنفر شدم باید تنبیه شه

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:23 ب.ظ

پس اگه خودت یا هر کس دیگه که پرتش کنه دیگه پشت گوشتو دیدی منم میبینی. بعدا نگی نگفتی
حالا که اینجوره از همین الان قهرم

دست ننه م درد نکنه...به فکر منی یا لپ تاپم؟
بابا بی خیال مال دنیاااااااااااااااااااا...اگه بابام بفهمه
راستی راستی بخاطر یه لپ تاپ بی ارزش باهام قهر میکنی؟

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:27 ب.ظ

خب دلم تنگ میشه اگه اینجا نیای. خیلی بدی اصلا اره به قول خودت دلم میاد قلوه م هم میاد.........

بابا اگه نت نیام ولی قول میدم بهت زنگ بزنم و مرتب بهت اس بدم قول قول میدم
اون سری که بهت گفتم خیلی خیلی از محیط نت زده شدم...

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:30 ب.ظ

اره درسته واسه من که مشکلی نداره. صدای کیه؟؟؟

مرسی...فکر کنم مشکل از سیستم خودمه...صدای امین رستمیه

مجید 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:37 ب.ظ

سلام
حال ابجی بداخلاقمون چطوریه؟
راستی امشب بخاطر اینکه کتکم نزنی جاتون خالی سیراب و شیردون خوردم...

سلام
من بد اخلاقم؟؟؟
آفرین داداش خوب...نوش جانت داداش

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:39 ب.ظ

نمی شناسمش. البته اهل موسیقی و ... نیستم یه چیزی رو یه دفه گوش می دم رغبتی به گوش دادن ندارم واسه همینم خیلی ها بهم خرده می گیرن..... کلا با موسیقی میونه خوبی ندارم


منم زیاد اهل موسیقی نیستم اگه گوش بدم غمگین گوش میدم و به قول بابام انقد گوشش میدم که ازش زده میشم

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:45 ب.ظ

چرا عوضش کردی؟؟؟ این رو قبلا گوش دادم شعرشو دوست دارم

فکر کردم مشکل از آهنگشه و عوضش کردم دیدم بازم همون جوره....منم شعرشو دوست دارم...پس چون دوسش داری اصلا عوضش نمیکنم

حدیث آرزومندی 22 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

مرسی گلم. لطف داری.

قابل حدیث عزیزمو ندارههههههههههههههههه

مسعود 23 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 12:11 ق.ظ http://masoudscience.blogfa.com/

سلام
خوبی؟
همه چی آرومه؟؟؟؟
خب خدارو شکر.

منم خوشحالم.
منتظر حضورت هستم.
بای

سلام
شکرخدا خوبیم
آره شکر خدا همه چی فعلا آرومه
امیدوارم همیشه شاد باشید

یاس 23 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام مریم گلی خوبی؟
قربونت برم با این قلم قشنگت
هر وقت میام تو وبلاگت یکم از دلتنگی که برات دارم کم میشه
کیف میکنم نوشته هاتو می خونم
با آرزوی دیدارت هرچه زودتر

سلام عزیز دلم
خدا نکنه
الهام جان بخدا خیلی دلم واستون تنگ شده
خوشحالم دوستی مث تو دارم که هراز چندگاهی یادی ازم میکنه..امیدوارم لیاقت داشه باشم
یاس کوچولوتو از طرف من ببوس
با آرزوی دیدارت عزیزم

حدیث آرزومندی 24 - فروردین‌ماه - 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام
اصلا معلومه کجایی؟؟ از صبح اصلا به من سر نزدی؟؟؟؟ خیلی بده من کارم با اینترنته و وقتی منتظر ارسال اخبارم میشم یا خسته می شم میام به وبت ولی چرا امروز نبودی؟؟؟؟ دلم پوسید. دوست داری باهات قهر کنم؟؟؟؟

سلام
امروز اصلا نت نیومدم...صبح تا ظهر مهمون داشتم و بعدشم سرم تو لپ تاپ...همه ی کارای پایان نامه یه طرف این ویرایشش هم یه طرف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد