این یک واجب شرعی است...

با جلوه تاریکی نمی توان داستان نور را روایت کرد...

سرزمین کهن ما به نجابت زنانش پایدار است. ..

همگام با دشمنان این مرز و بوم، عفاف را نشانه نرویم.

مسلمانان مومن و متعهد! لطفا مراتب اعتراض خود را نسبت به پخش سریال سرزمین کهن به روابط عمومی صدا و سیما اعلام کنید. سریالی که در آن حدود حجابِ شایسته ی زن مسلمان ایرانی زیر پا گذاشته شده است.

این کار، یک نهی از منکر اجتماعی است.

به این واجب عقلی و شرعی عمل کنید.


باتشکر از دوستانم در جمع آسمانی

روابط عمومی تهران: ۱۶۲

شهرستان ها: ۰۲۱۲۷۸۱

یادش بخـــــــیر!

در عجبم از این روزها!!

از مـــردمی که مـــدام می گویـــند مچکریم!!

از مـــردمی که چشم هایشان بسته است!!

بر تعلیق دستاورد شهیدان هسته ای!

بر تکریم هنرمندان ، در ظاهر ارزشی!

بر شعار شدن دریـــاچه ارومیــه در عیـــن خشک شــدن!

بر همـــــ ه چیــــــــــز حتی آلودگی هـــــــــوا!!

 می دانی !؟ چرا چشم هایشان بسته است؟؟؟

چون احمــــــدی نژادی نیـــست که همــ ه تقصیر ها گردنـــش باشـــد!!

++ طنز نوشت: آهای اونایی که گرون شدن گوجه تو زمان دولت قبل سوژه تون بود!!!تازگی ها بادمجون خریدید؟؟؟؟؟:))))

جشن تکلیف

مامان پریای عزیزم سلام

کلی مقدمه نوشته بودم که پرید همش!

****

توضیحات در ادامه مطلب هستش

پ ن : به دلیل باز نشدگی ایمیل و جی میل اینجا در خدمتتون هستم،شرمنده

ادامه نوشته

ما راضی هستیم به رضای خدا

اینکه یه مدت اینجا ننوشتم برا اینه که حسش نیست با اجازتون !:))

اون موردی هم که گفتم خب باطبع حل نشده وگرنه می گفتم براتون

هنوز بسیار بسیرا محتاج دعای خیرتونم

20 تایی کامنت تایید نشده دارم که هر روزی حسش بود تایید میشن

نه که من خیلی آدم مهمی م ! وقت ندارم :(((((((( :)))))))))))  ( اینا که می دونید هم خنده ی حضار بود!هم گریه ی حضار!)

میگم مشکل دارم !بگید نه!!!؟


پ ن :

الحمدلله این هفته حفظ جز 3 رو هم شروع کردیم! هر چند من تو جز 2 مقداری عقب افتادم

دعا کنید عامل باشم


هوا خوبـــه ، تو هم خـــوبی ، منـــم بهتـــــر شــــدم انگـــــــــار

دلیل ننوشتن فقط نداشتن حس نوشتن بود

کلاس ترتیل قرآن جز 1 تموم شد به سلامتی ومن الانجز 1 رو با تسلط می خونم خدا رو شکر

کلاس حفظ جز 1 صفحه 14هستیم الحمدلله

خواستم این فرصت رو از دست ندم و بگم که تو این شب 23 ماه رمضان به شدت به دعای خیرتون نیاز دارم

اگه ایشالله دعاهام مستجاب شد،میام میگم

خیلیییییییی محتاج دعا تونم

دعاگوی همتون هستم

برای حماسهٔ سیاسی....


انتخاب آقای روحانی مبارک!باشد که باعث خیر و برکت باشد

ما که بخیل نیستیم :P

ادامه نوشته

روزانه هایی با طعم پیچ!

این روزها ،روزهای خوبی رو نمی گذرونم ، جدیدا خیلییییی عصبی شدم! اصلا نمی دونم چمه! هر روز صبح تصمیم می گیرم که دیگه امروز خوووب میشم!ولی یکی دو ساعت بعد دوباره از کوره درمیرم

همسری میگه :یکم رعایتم کن!من الان تو پیچـــــم!(منظورش پایان نامه س)اه اه از اسم این موجود بی خاصیت هم جالم بد میشه !(منظورم پایان نامه س)!!!


همسری که دانشجوی ممتاز هست و خیلی جدیه تو درساش! تا حالا 10 بار پروپوزال رو فرستاده واسه استاد تازه کارش و اونم هر دفعه یه خط ایراد میگیره و پس می فرستتش!

خو بگو آدم حســـــــــــابی یهو همشو بخون ایراداتو بگیر خو!!دست از سر کچل ما بردار!!!!


بچه مچه هم فعلا منتفی تا پایان نامه تموم شه!البته بعدش انشالله تصمیمم واسش قطعیه مخصوصا با بیانات اخیر آقا جانم

نمی دونم گفته بودم که کلاس ترتیل قرآن رو شروع کردم یا نه ؟

خو امروز حال نداشتم نرفتم !ولی در کل خووب پیش میره:)


دعام کنید اساسییییییییییییییییییییییییییییییییی

ممنووووووووووووون

\


بعدا نوشت:

اعصابمان خط خطی‌ بود یه چیزی نوشتیم شما باور نکنید

:)

اندر احوالات بنده

این روزها همش دارم به خودم ، به همسرم ، به زندگیم ، به اطرافیانم ، به برنامه هایی که برای آینده م دارم فکر می کنم

یعنی یه وعضی هاااا!

من و همسریداریم رو زمان بچه دار شدن ( البته انشالله) فکر می کنیم واز اون طرف ملاحظات پایان نامه همسری و موقعیت روحی خودم و... وجود داره!( البته از لحاظ روحی که میگم فک نکنید خل شدم هااا! نه منظورم برای آمادگی برای دعوت از یه فرشته از بهشته! والبته یه ذره نگرانی هم دارم از بابت چکاب نکردن و مسائل پزشکی و ...!

کلاااااا فکرم درگیره!

من از اونجا که متاسفانه آدم راحت طلب و تا حدی تنبلی هستم!و کلا کار نمی کنم زیاد تو خونه!!با خودم عهد کرده بودم که تا نتونم یه نظم دائم به خونمون و به افکارم و به روحم ندم! هیچ قدمی برنمی دارم!

حالا گوش شیطون کککککککککککر و چشمش کور! از زمان خونه تکونی ! خدا رو شکککککککککر خونمون همیشه مرتب و تمیز  بوده (البته بیشترشو مدیون همسرمهربونمم )و البته آشپزخونه هنوز به همون منواله! شاید 20%بهتر از قبل! البته ظاهرش ها! باطنش که همون کمدا و کابینتا باشه تمیز و مرتبه خدا رو شکر

و البته برای نابسامانی فکریم ! تصمیم گرفتم هر دفعه همسر عزیز تر از جان به ما پیشنهاد نماز جماعت در مسجد محل رو داد ، بی چون و چرا قبول کنیم مخصوصا در مورد نماز مغرب

( آخه چون بنده تنبل تشریف دارم!حالشو نداشتم! از هر 10 بار 8 بارشو رد می کردم)

و برای نابسامانی فکریم تصمیم گرفتم به کلاس حفظ قرآن برم! که خودم به در بسته و گفت اول تجوید و ترتیل رو بری که در یه اقدام ضربتی نخورد تو ذوقم و رفتم اونا رو اسم نوشتم



همین ها هم باعث میشد نتونم افکارم رو جمع کنم که چیزی بنویسم!

در مورد" تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید " هم بگم که عید خدا رو شکر خوش گذشت ، کلی هر روز در دشت و کوه و صحرا بودیم !و من عنان خود را از کف داده بودم در میان این همه علف!! و گل و چمن 

خدا رو شکر برای خلق همه ی زیبایی هاش


آهان! این روزا یه انرژی مضاعفی رو در خودم حس می کنم ! به طور یکه مدام در حال جیغ و داد! و همچنین بالا رفتن از دیوار راست و سرو کول همسری  هستم!خدا به خیر بگذرونه

الانم شربت توت م سر گازه!!!



برام خیلی دعا کنید ،خیلییییییییییییییییییییییی


پ ن : ایام شهادت حضرت مادر س هم تسلیت می گم، دعا م کنید

یا صاحب الزمان

موکول می کنم گله از هجرتان به بعـــــــد

این روزهـــــا

حـــال مادرتــان رو به راه نیست....

همین دور وبرا:)

این روزا که همه در حال خونه تکونی و چیدن هفت سین و ...هستن،خب ما هم مستثنی نیستیم

الان هم که نشستم اینجا ،بیسکوییتام رو تازه از فر درآوردم و گذاشتم خنک بشن!:))

یه همچین کدبانویی هستم منcook:))

چارشنبه عصر همسری مهربونم رفت شیراز تا پوروپوزالشو  تحویل بده و بیاد سراغ بخش اصلی پایان نامه roseمنم که خانووووووووووووووم! همه چی رو براش آماده کردم و کلی هم تایپ کردم واسشgameولی دم رفتنش انقد دل تنگ شدم که نگوووووووووووووو[gftrde.gif]کلی هم گریه م گرفت:(

همسری رفت و منم موندم تهنایی تو خونه!هر چی هم مامانم زنگ زد که بیا پیش ما بمون نرفتم :( دلم نمی خواست بدون محمدم برم roseاز شانس گل گلی من hee heeهم خواهر همسری داشت میرفت راهیان نور!و نمی شد شب بیاد پیش م

اون رفت اردوی جنوب (البته ما خودمون که جنوبیم :)) )و منم دلم باهاش رفت ،یاد دوسال پیش بخیر که همین کارو.ان بسیج دانشجوویی و همین حال و هوا رو منم تجربه کردم و برام یکی از خاطره انگیزترین سفرهام شد[ppppp.gif]

خلاصه این بود که ما شب رو تنها،سر رو بالین گذاشتیم و به خواب رفتیم تا امروز که همسری اومد[yhnhn.gif]

و ما دوباره زندگیمونو آغاز فرمودیم[eeeee.gif]

این روزا همش دارم ،شیرینی می پزم و کیف می کنمhee heeخیلی خوبه ! امتحان کنید!!یعنی رسما گند زدم به رژیم [ccccc.gif]

آخر نوشت : من و همسری ترجیح دادیم به جای آجیل و لباس عید برا خودمون ، پولشو برای چند تا خونواده ی بی بضاعت مایحتاج شب عید بخریم ،میخواستم شیرینی هم بپزم بذارم روشون که دیر شد(تف به ریا [yyyyy.gif][kmkmkm.gif])


پی نوشت : سال نو تون مبارک پیشاپیش

دل تنگ نوشت :دوازدهمین ماه هم رفت و ماه دوازدهم نیامد




سلام دوست جونیا

حس نوشتن ندارم ،همینقدر که آپ کنم اومدم فقط

خدا رو شکر ما اومدیم خونه ی خودمون و در حال خونه تکونی ام!!

نظرا رو به زودی تایید می کنم

نت هم همچنان قرضیه!وایرلس رو نصب کردیم خونه ی مادر شوهر گرام:)

این عیدی رو فعلا داشته باشید:))

http://barkatohonar.blogfa.com/tag/%DA%A9%D8%A7%D9%84%D8%A8%D8%A7%D8%B3



:))

بای بای دیار غربت!!!

وقتی این پست رو میخونید من تو راه منزلمونم انشالله

و خدا ر وشکر دوران سخت غربت برای مدتی نمی دونم کوتاه یا بلند تموم میشه

و اگر عمری باقی بود در اولین فرصت از خونه ی خودمون دوباره مینویسم!البته شاید یه مدت نت نگیرم و فقط از منزل مامانامون سواستفاده کنم وبیام نت :))

دوستون دارم

مومن و شاد باشید:)

مهمون:)

سلام به دوستای گلم

اربعین سالار شهیدان رو تسلیت می گم -عزاداری هاتون قبول

به خاطر اینکه داریم یواش یواش بار سفر بر می بندیم که بریم خونه ی خودموووووووووووووووون به بهمن باز انرژی دارم برا نوشتن

به سلامتی قالب وبلاگم هم که پکیده! و فعلا تا پایان ماه صفر همینطوری بمونه!واسش خوبه!

تصمیم گرفتم تو خونه ی خودمون یه مدت اینترنت نگیرم! چون وقعا معتااااااااادشم و همش پای لب تابم!

حالا چقد طاقت میارم خدا میدونه!!!

امروز بعد از یه سال که ما تو دیار غربتیم خانواده ی دختر عموم پاشدن روز اربعینی منزل ما رو به قدومشون متبرک کردن

البته ساعت سه ظهر خوابمون رو ! به وسیله ی تلفن متبرک تر کرد ه بودنولی عیب نداره

نوشتم یادم نره !بعدا به خودم بخندم!

که رفتم تو یخچال دیدم پرتقال تو سرخ + پرتقال دارابی + نارنگی داریم

یعنی سه تا میوه ی نارنجی:))

تو ظرف انگار یه نوع بودن

البته ایرادی نداشت ها!هویجوری می گم

منم یه کیک شکلاتی درستیدم!! یعنی به به شد! البته نوش جون بقیه من که رجیمم!

مهموناااا نوش جان فرمودند یه چن تا دستور آشپزی هم ازمون گرفتن تشریف بردن

البته همسری جونم همش خدا رو شکر کرد که خدا توفیق مهمون داری بهمون دادههمیشه اینو یه لطف می دونه از طرف خدا

و خدا رو شکر که مثل خودم عاشق مهمونی دادنه البته معمولا همیشه حرف من اینه که دو سه تا چیز درست کنم و حرف همسری اینه که ساده باشه و یه نوع که تجملاتی نشه !

البته معمولا من پیروز میشم ولی همسری بعدش کلییییییی ازم تشکر می کنه و همش میگه مهمونی عالی بود وغذاها عالی تر 

و می دونید که حدیثی به این مضمون داریم که :

 برای مهمانی خود را به زحمت بیاندازید و حتی خلال دندان هم برای مهمان آماده کنید


همیشه همسری میگه مهمون برکت خونه است ، و خیلی خوشحال میشه که مهمون داشته باشیم ، هر چند من واقعا بعد از هر مهمونی افقی میشم! واز دفعه ی بعد به خودم قوووول میدم که انقد خودمو خسته نکنم ولیییییی

و البته همیشهههههههه من فقط غذا درست می کنم و آشپزخونه رو آماده می کنم و زحمت بقیه خونه رو همسری جوون میکشه (1)! همون موقع یه ذرررره غر هم میزنه(البته نمی گه من انجام بدم ها!مثلا میگه کاش از دیروز شروع می کردیم و...) ، ولی بعد که خستگیش رفت همش میگه خب وظیفه م بوده ومنم کلیییییییی ذوق می کنم از خوبی هاش

می بینم تو اطرافیانم که مرد ها نشستن و خانوم همه ی کارهاااا رو می کنه!موقع مهمونی! حتی چای تعارف کردن به آقایون و بقیه


مهمونی که شروع می شه تو خونه ی ما، من معمولا میشینم و همسری بازم همه ی زحمتا رو میکشههههههه ،ممنووووووووووونم عزیزم

خلاصه اینا رو که گفتم که بگم ، یه مـــــــرد اگه مومــــن باشه ، اونوقت مهمونی دادنش، کمک کردن به خانومش، مهربونیش  و همه کاراش میشه ثواب  و حسنه و خدا خاص نگاهش می کنه


(1)فاجعه در حدیه که بعد از گذشت نزدیک یه سال از زندگیمون من اعتراف می کنم که فقط 2بار (اونم فقط یه تیکه از خونه رو ) جارو برقی کشیدم

(2)امروز به پیشنهاد همسری رفتیم دسته ی عزاداری محل، و حدود 2-3 ساعتی تو مسجد و مسیر بودیم ، بعد که قیمه ی نذری رو بهمون دادن تو دلم یه لحظه گذشت که ما که یه غذا بستمونه ( من رجیمم !)کاش بشه با یکی دیگه از غذاها دل یکی رو شاد کنیم،

توی راه یه کارگر ساختمون بود حدود24ساله ، یهو من و همسری رو دید،گفت :ببخشید نذری رو از کجا گرفتید؟؟؟

آخی،یهو دلم گفت ؛امام مهربونی ها ،ما رو وسیله قرار داده دل یکی رو شاد کنیم

بدون اینکه من چیزی بگم ،یهو همسری برگشت بهم گفت: بدم یکی شو به این آقاهه؟؟؟

منم خوشحال شدم و گفتم :آرهما که یه غذا  بسه برامون

واینطوری شد ما که مهمون ارباب بودیم ،شدیم میزبان یکی دیگه

خدا رو شکر


خاطرات

همین روزا یه سال میشه که من این وبلاگو دارم ، دوسِش دارم و خاطراتمو توش می نویسم!

امروز داشتم آرشیوشو می خوندم و خیلییی از خاطراتم برام زنده شد، نا خود آگاه وقتی می خوندم همه ی صحنه های خاطرات از جلوم می گذشت و خیلییی خوب بود

یه چیزی در درونم میگه همسری هم خیلی خوشحال میشه وقتی وبلاگو بهش کادو بدمآخه همسری از وبلاگ خبر نداره! و قراره یه روزی تو یکی از سالگردای ازدواجمون بهش کادو بدم اینو

البته اینم باز از خوبی همسری جان بنده هستش که خبر نداره ، چون هیچ وقت تو کارم سرک نمی کشه و حتی اگه یه وقتی یه چیزی جلوش باشه و کاملا اون چیز حس کنجکاوی آدمو تحریک کنه ! بازم اگر خودم بهش نشون ندم و ازش نخوام که ببینه نگاه نمی کنه ، فداش شم


والبته همین باعث میشه من به راحتی بتونم برای هر مناسبت یا بی مناسبت همسری رو سورپرایز کنم

البته تر اینکه بعضی وقتا میگه : یه بارم بیا مثلا این چیزا رو با هم درست کنیم! یا مثلا منم در جریان روندش قرار بده اینطوری خوشحال تر میشم

ولی من از غافلگیر کردن خوشم تر!! میاد

مثلا وقتی می خوام یه دسر رو برای اولین بار درست کنم ! من دوس دارم سورپرایز باشه و همسری دوست داره در جریانش باشه ! چون کلا از چیزای جدید خوشش میاد!!!

منم هر دفعه تصمیم می گیرم که در جریان بذارمش، ولی یه چیزی در درونم میگه سورپرایز بهترهههه!!

مثلا مطمئنم وقتی این وباگ رو بهش نشون دادم!! اولش ناراحت میشه که چراااا بهش نگفتم که اونم برای من بنویسه و ....!! ولی بعدش که خوندش کلیییییی ذوق می کنه



!!

خلا صه خودمم تو کار خودم موندم :))

!!
مث همین پست که معلوم نشد آخرش من چی نوشتم!!!

یه ماهه دیگه ما از دیار غربت میریم!!! شهر خودمووووون ولی معلوم نیست!! اونجا هم زیاد می مونیم یا نه!! شاید مجبور شدیم و رفتیم یه شهر دیگه !! یه کشور دیگه


دو ماهه دیگه هم اولین سالگرد عرووووسیمونه


پ ن : انشالله خدا به همه ی جوونای یه همسر خوش اخلاق و مهربون و مومـــن بده




جواب!!!!هذا من فضل ربی


این نظر رو یه خواننده گذاشته!! تا دو سه روز داشتم بهش فکر می کردم!!!!

سلام
من دو روزه که از اول وبلاگتون رو خوندم توی این دو روز دلم خون بوده و چشمام پر اشک طوری که حتی سر غذا هم چشمام پر اشک هستش و از بس گریه کردم سفیدی چشمام رنگ خون شده میدونی چرا؟به خاطر خدا به خاطر پیامبرش به خاطر خوشبختی که من هم میتونستم داشته باشم ولی خدا ازم گرفتش به خاطر ایمانی که از دستم رفت میدونی شما و همسرتون رو به خاطر این همه ایمان تحسین میکنم ولی میخواستم بدونم اگر جای کسایی مثل من هم بودید باز هم این همه با ایمان و خوشبخت بودید ؟میدونید من نوجوان که بودم خیلی خدا و پیامبر و ائمه رو دوست داشتم همیشه نمونه اخلاقی مدرسه بودم توی مدارس تیزهوشان درس خوندم ولی همیشه به خاطر قیافم زجر میکشیدم البته از نوجوانی این زجر توی وجودم بود یادمه اولین باری که این حدیث پیامبر رو که بهتری زنان زیباترین و کم مهرترین هستند (البته به نظر من منظو ر پیامبر کاملا زیبایی ظاهری هستش نه باطنی وگرنه میگفتند باایمان ترین)دلم بد جوری شکست گفتم ما شما رو به عنوان پیامبر رحمت و مهربانی میشناختیم این حدیث یعنی این که ما که زیبا نیستیم بریم بمیریم؟؟؟؟میخواستم بدونم اگر شما هم قیافتون عین من نا زیبا بود اگر شما هم جای من خاستگارایی که داشتید به خاطر قیافتون میرفتند(نمیخوام بگم همچین کسایی لیاقت زندگی داشتند که حالا از رفتنشون من ناراحت باشم میخوام بگم واقعا اگر یه پسر 30ساله یه دختر 20ساله رو به خاطر قیافه رد میکرد دلتون نمیشکست که واقعا من باید از یه پسر زشتتر باشم) آیا واقعا این همه با ایمان و شاکر میبودید آیا واقعا همسرتون به سراغتون میامد؟؟

میخواستم بدونم اگر شما هم مثل من مادر داشتید که مهر و محبت که ازش انتظار خیلی زیادیه اگر فقط میخواستید که بگذاره فقط به عنوان یه دختر حس زیبایی دوستی رو ارضا کنید باور میکنید من اولین باری که اجازه داد من موهای دستم رو بزنم 20سالگیم بود باور میکنید اصلا اجازه اصلاح رو به من که دانشجو هستم و توی جامعه باید باشم نمیده باور میکنید پسرا بهم متلک میگند که برو حداقل سبیلاتو بزن میدونید خودم هم از نوشتن این چیزا خجالت میکشم ولی میخوام عمق فاجعه زندگی ام رو نشونتون بدم میدونید گفتن این حرفا به یه دختر که حتی به پسرا نگاه هم نمیکنه یعنی چی؟؟باور میکنی تا حالا چند بار باعث بدبختیم شده هر راهی که بهم نشون داده آخرش چاه بوده حالا میخوام بدونم اگه جای من بودید باز هم قربون صدقه مادرتون میرفتیند باز هم خدارو شاکر بودید؟؟؟؟؟ و خیلی چیزهای دیگه میدونید من هم عاشق خدا بودم طوری که مذهبی تر از من توی مدرسمون پیدا نمیشد ولی به جرات میگم که خدا خودش ما رو به درگاهش راه نداد راه خوشبختی رو بست همیشه وقتی این آیه قرآن رو (تعز من تشا و تذل من تشا ) رو میخونم زجر میکشم .همیشه عاشق این بودم که همسرم رو خوشبخت کنم هیچ وقت در انتظار این نبودم که یکی بیاد و من خوشبخت کنه خیلی از کارایی رو که شما برای همسرتون انجام میدید یا همسرتون براتون انجام میده رومن قبلا به خیلیاشون فکر کرده بودم و دوست داشتم برای همسرم انجام بدم بدون اینکه که قبلا جایی دیده باشم یا خوانده و شنیده باشم فقط با خلاقیت خودم بهشون رسیده بودم ولی خوب حیف حالا با این که یه دختر 21سالم فکر میکنم یه پیر زن60سالم نه ایمانی نه اعتماد به نفسی نه شادی نه شخصیتی برام باقی مونده نمیدونم چرا این کامنتو گذاشتم همین طوری دلم خواست براتون بنویسم ولی واقعا بهتون تبریک میگم برای این همه خوشبختی برای این همه ایمان و برای خدایی که دوستتون داره قدر همش رو بدونید هر چند مطمئنم که میدونید و شکر گزارید

اینم جواب من

سلام عسل خانوم
ممنون که صحبتاتونو بی پرده انجام دادید!
ولی موندم چرا شما فکر کردید اینکه من خوشبختم به خاطر زیباییمه!!!اصلا از کجا متوجه شدید من زیبام!مثلا!!!

یا اینکه چرا فکر می کنید برای این خدا رو تو زندگیم پر رنگ می دونم که همسرم رو بهم داده! یا اگه ازدواج نمی کردم مثلا کافر میشدم!!
عزیزم شما فقط 21 سالتونه!! من 2 سال بعد از این سن شما ازدواج کردم! چرا انقدر زوود نا امید شدید!؟؟؟؟
بعد هم مگر همه چیز دنیا به ازدواج ختم میشه!؟ یه نگاه پر مهر به پدر ومادر و کمک به دیگران همونقدری لذت داره که سعی در خوشبخت کردن همسر!!! اینو از ته دلم میگم چون تجربه اش کردم!!!
اینکه شما میگید از خدا نا امید شدید که تا به حال ازدواج نکردید ویا اینکه زیبا نیستید اشتبااااااااااااه می کنید خدا خیلی نسبت به من و شما مهربونتر از خود ما نسبت به خودمونه !! ما نقاشی دست خداوندیم پس هیچ کدوم زشت نیستیم!!!
بعد هم اصلاااا ازدواج برای شما دیر نشده که انقد زود خودتونو باختید!!! 5 شنبه گذشته عقد دوست صمیمی من بود!! ( عقد محضری به خاطر محرم )این دو.ست عزیزم 28 سالشه!! وخیلی هم خووووووشحال و سر زنده اس همیشه!! یعنی اصلا نه ناامید بود نه خودشو باخته بود و نه کفر نعمت می کرد همیشه برنامه هاشو بدون در نظر گرفتن مجرد یا متاهل بودن برای خودش می ریخت و همیششه موفق بود و حالا هم که خدا رو شکر عروس شده ، یه بار ندیدم تو این چند سال بگه چرا من ازدواج نکردم ، از بس به سرنوشتی که خدا براش رقم زده بود مطمئن بود حالا هم خدا رو شکر یه عروس خوشبخته !!

و البته ما از خودش هم خوشحال تر که تو لباس عروس میبینیمش
اینکه شما میگید مادری دارید که بهتون محبت نمی کنه ! خب شما بهش محبت کنید بدون انتظاااااااااااااااار!!!!
بعد نتیجه شو ببینید
اینکه شما ناراحتید از اینکه پسرای دانشگاه به شما متلک می زنن!!! متاسفم ولی تقصیر خودتونه ! یه دختر با هر ظاهر خدادادی ای انقدر باید با جذبه راه بره که هیچ کس جرات نکنه بهش کوچکترین بی احترامی ای بکنه ! ریشه ی این مشکل رو در خودتون پیدا کنید نه در موهای روی صورتتون!!( ببخشید که من انقدر صریح میگم ! چون شما صریح حرف زده بودید!!!)
این در مورد شما !!
واما در مورد خودم!!!!!
تا قبل تر ها همش به این فکر می کردم چرا من نباید به جای رنگ چشم های عسلی پدرم!! پوست سبزشو به ارث ببرم ! یا به جای پوست سفید مادرم !زود سفید شدن موها رو ازش به ارث ببرم!! یا اینکه چرا به جای برادرهای خوشتیپم (ماشالله) من باید تپل باشم!!!!

روز اول مهر سالی که دانشگاه در اومدم ! با کلیییییی اصرار مامانموراضی کردم که بذاره برم مثل بقیه!!!!! ابروهامو بردارم ! با اکراه اجازه داد!! فقط برای اینکه از پس من برنمیومد!!
کلی هم ذوق می کردم و قیافه ام عوض شده بود!!! من و 4 نفر دیگه تو کلاس ! ترم اول مهندسی پزشکی ابرو برداشته بودیم!!!
رفته رفته نظرم عوض شد و از یه جایی به بعد دیدم با این فکر ها به جایی نمی رسم!!!من یه دختر تپل! سبزه با قیافه ی خیلی معمولی بودم!!! وللیییی به جاش هوش و استعدادهایی خدا بهم داده بود که باید ازشون استفاده می کردم ( واین کم وبیش در وجود همه ی بنده های خدا هست )
من از تصمیمم پشیمون شده بودم
اینطور شد که اون یه بار ابرو برداشتن همانا و آرایشگاه رفتن من برای عقدم همانا!!! من اعتماد به نفس خودمو تقویت کردم ! فعالیت اجتماعیمو شروع کردم رفتم توی بسیج دانشگاه!نمازمو اول وقت خوندم واز توفیق این خیلیییییییییی از خدا تشکر می کنم
خدا منو مسئول بسیج دانشجویی کرد، خدا منو با اعتماد به نفس کرد ، خدا منو فعال سیاسی اجتماعی کرد در دانشگاه! خدا منو عزیز کرد بین دوستام، خدا چند تا دوست خووووب بهم داد ، خدا یه خواستگار خوب برام فرستاد ، خدا یه هسمر خوب بهم داد ....خدا منو در نظر همسرم مثل فرسته ها کرد .... خدا خدا به چشمای همسرم نوری داد که منو زیبا ببینه ....الحمدلله رب العالمین ...برا هیمن زندگی مون رنگ خداست ... اگه قابل باشم البته !!
هر چه بود وه ست ، خدا داد
هذا من فضل ربی
شاید وقتی همراه خدا باشی ، خدا صلاح ندونه که خیلی از خواسته هات برآورده بشه ...
ولی وقتی بی خدایی مطمئن باش به هیچ کدوم نمیرسی...!!!!!!!!!



پ ن : دیگه حالا هم شما فک نکنید من چه غول بی شاخ و دمی ام ها!!!چون قدم 170 هه! خیلی بد هیکل نیستم تازه الانم تو رجیییییمم!!! وبسی خوشتیپ تر شدم



پیامک معجزه می کند!

این دو سه روزه مادربزرگم رو آوردن (دیار غربت !) تا بستری بشه تو بیمارستان، البته خدا رو شکر حالش خوبه ، ولی خب به خاطر سن بالاشون دکتر خواسته که حتما همراه همراهش باشه!

پریشب هم قرعه به نام من افتاد و ساعت 9 شب عمه ام زنگ زد که تا 20 دقیقه دیگه خودتو برسون !! یعنی اصلا من خبر نداشتم که بستری شده ها! آخه عمه ام هم همین دیار غربت ساکنه منتها ما در حد صله ارحام فقط باهاشون ارتباط داریم it wasn't me!

خلاصه منم همون پای تلفن باید تصمیم می گرفتم که چی بهش بگم!  همسری هم کنارم ایستاده بود ، با اشاره گفت هر جور خودت می دونی و به عمه ام گفتم باشه ! اومدم

همسری هم با مهربونی همراهیم کرد و نیم ساعته منو رسوند به بیمارستان!

بماند که اصلا شب رو نتونستم خوب بخوابم! ساعت 5.5هم که برای نماز بیدار شدم ! دیگه پرستارا نذاشتن بخوابمgive up سرم درد گرفته بود از بی خوابی!

ولی خب باز خدا رو شکر همه چی خوب بود!

این وسط من بودم و همسری ای که اولین بار ( تو این دیار غربت!)شب تنهاش میذارم و کلی غصه خوردم ! وای از همون دقیقه ی اول دلم براش تنگییییدdizzy

شروع کردم به پیامک دادن بهش! چون نمیشد بلند بلند تو اتاق بیمار با تلفن حرف بزنم ! منم که بلد نیستم آروم حرف بزنم singit wasn't me!

متن پیامک هامون بدین شرح بود :

من : عزیزم مواظب خودت باش ، دوست دارم ، ممنون که اجازه دادی بیام ، دوست داشتم پیشت باشم ولی :(

همسری: عزیزم شبت بخیر ، امیدوارم چنین شبی که دور از هم هستیم ،تو زندگی مون تکرار نشه ،دوست دارم


من : فدات شم ، انشالله ، دوست دارم

همسری : خوشگلم قبول باشه ، چقدر سخته دور از شما  بودن ،خوابیدن ، نمازخوندن ،...زودی بیا پیشم ، اصلاحوصله ندارم !:(  ( این بعد از اینی بود که همسری منو برای نماز صبح -تلفنی- بیدار کرد )

من :فدات شم ، از تو هم قبول! اگه بدونی چطور نماز خوندم! اینجا که همه خوابن!دوست دارم هزار تا !

همسری :آخیش ، چقد به عروسکم سخت می گذره ، چون برای مادربزرگته عیب نداره ،دوست دارم

من: فدات شم جیگرم ، بخواب خوابای منو ببینی !

همسری :چشم گلم ، تو هم همینطور!

من : من از همون 5.5 که برا نماز بیدارم کردی !!بیدارم :(    (حدودای 8 بود این پیامک )!

همسری ساعت (9)!!!: عزیزت ! حالا از خواب بیدار شد، چرا گلم خوابت نبرد؟؟بمیرم برات ! خونه بیای میتونی کلی بخوابی



تا اینکه همسری ساعت حدود 10 اومد دنبالم و آوردم خونه

خلااااااااااااصه چرا اینا رو گفتم!!

اینا رو گفتم که اینم بگم !: میدونید اوایل که عقد کرده بودیم همسری چطوری اس می داد؟؟

من همه اس ام اس ها رو تقریبا نگه داشتم و گاهی می خونمشون و کلی می خندم hee hee

اولین اس ام اس  یه روز بعد عقدمون :

سلام- چه خبر؟

دومین اس ام اس  دو روز بعد عقدمون :

زهرا جون یادم بیار شب که اومدم خونتون یه چیزی برات تعریف کنم!!!

سومین اس ام اس ( در جواب اس ام اام س من : سلام عزیزم ،داشتی نماز می خوندی؟)روز سوم عقدمون !!!:

سلام تازه از نماز برگشتم ، برای نماز هم گوشیمو نبرده بودم مسجد!!

!!!!
میبینید!! اوایل همسری روووووزی یه اس ام اس میداد!!!!!فقط اونم با این متن عاشقانه که می بینیدdon't want to seeالبته همیشششششششششششه و از همون اول مهربونی و خوش اخلاقی شو داشتhigh fiveماشالله

ولی خب مکتوب یه چیز دیگه اس!! قدیما عاشقا برا هم نامه می نوشتن الان اس ام اس میدنhee hee


حالا چی شد که اس ام اس های همسری ِ مهربون اینطوری شد!؟dizzy

با توجه به تجربه هایی که از بقیه داشتم ، شروع کردم به استفاده از لفظای قشنگ تو اس ام اس ، استفاده از همون واژه هایی که خودم دلم می خواست بشنوم ، و مث یه معجزه ! فقط دو سه روز طول کشید تا همون واژه ها و بلکه واژه های بهتر وارد دایره ی لغات اس ام اسی همسری بشه ( جملمو hee hee)

شاااید به یه هفته نکشید که دیگه غالب اس ها مون عشقولی شدن  و الان که همه اینطورین !

یعنی هر چیزی که می خوایم با پیامک به هم بگیم  یه ( دوست دارم ) ( قربون وصدقه hee hee) اضافه اش می کنیم

البـــــــتــــــــه: آدما مثل هم نیستن ، شاید این پروسه برای یکی یه ماه طول بکشه ، برای یکی یه سال برای یکی یه هفته!

مهـــــــــــــــــــــم اینه که از طرف مقابلمون انتظار نداشته باشیم بلکه نیاز به محبت کردن رو درونش تحریک کنیم تا خودش از ما هم جلو بزنه give up

خوشبخت باشیــــــــــد roseroserose




راستـــــی : عاشــــــــــورا فکـــــه بودیم ، جایتان خالی


اول محرم 1434

دیشب به خاطر کمبود وسایل در این دیار غربت تو زودپز استیلم شله زرد پختم برای اولین بار بود البته ...دلیلش هم ...

دلم تنگ شده بود برای امام حسینــــ ع ـــم

دیشب من و محمــــدم دل تنگمان را عوض کردیم با رخت عزای امام حسینــــ مان.. وچون محمـــدم مشکی دوست ندارد سورمه ای پوشیــــدیم هر دو...

حس تازه شدنـــی که این لباس دارد و محرم ... هیــــچ بهاری نـــدارد ...

دوباره بهار... دوباره محرم ... دوباره حسیــن ع ... دو باره بوی گلـــاب و زعفران ...

شله زرد را چون صاحبش برکت داده بود ، بدون قصد قبلی ! کاسه کاسه کردیم و محمدم بــرد مسجد ، مجلس عزای امام حسینــــ ع ـــم....

و امـــــروز یک نذر کوچک دارم من ...بدون قصد قبلی ...

وقتی تصمیم مان این شد که نذری اش کنیم این برکت را ...

به دلم افتاد اگر خدای حسیــــن ع صلاح بداند و من و محمدم محرم 1435 را پدر و مادر در انتظار کودک یا کودکانی! باشیم ، این نذر بشود رسم مــــــــــا...

و وقتی محمـــدم حرف دلم را شنید ... بـــرقی در چشمانش افتاد ... بدون قصد قبلی ...!!

به دلم افتــــاد دیگر .... دل است!!!


پی نوشت  برای آقایمان : دلتنگی اینکم را به حساب غروب جمعه می کذارم اما تو باور مکن...

این طالب بدم المقتول بکربلا...

ادامه نوشته

روزهای خوب  خدا ...

سلام دوست جونای خودم




ادامه نوشته

سلام ❤

 بعد از یکی دو ماه دوری از دوستهای عزیز وو بلاگ سلاااااااااااااااااام


ادامه نوشته

بنده با کلی خبر!!

سلام به دوستای نانازم خوبید؟

منم خوبم خدا رو شکر


 

ادامه نوشته

بای بای دیار غربت...فعلا!!!

سلام بر دوستان عسیس

ما الان در شهر خودمون هستیم!! دل دوستان آب!!

از شنبه بعداز ظهر رفتیم با خانواده ی همسری که اومده بودن دیارغربت به ما سربزنن آبشار (چه جمله ای شد!!!)

کلی عکس گرفتیم خوش گذشت و به به کلا!!! 

بعد اومدیم خونه (تو دیارغربت )! و آماده شدیم برای برگشتن!! به شهر خودمون

بعدش هم اومدیم وسایلمونو جمع کردیم وپیش به سوی خونه ی خودموووووون

اینجانب یک عدد خانومِ خونه هستم! محض اطلاع !!

سه شنبه بعدازظهر که رسیدیم خونه ی خوشگلمون تا چهارشنبه شب ساعت 2 !!! داشتم خونه رو تمیز می کردم ومقدمه مهمونی روز پنج شنبه رو فراهم می کردم!!! البته + کمکای زیاااااااد  همسری جووووونم و خواهر جوووون همسری جووووونم

دست جفتتون درد نکنه عزیزانم

خلاصه خونه ی خاک گرفتمونو تمیز کردیم و شروع کردم به کیک درست کردن که رفتم فرو روشن کنم ودیدم ای دل غافل تو جابه جایی هایی که در نبود ما برای وصل کردن کولرمون انجام دادن،درِ ِ فرم خراب شده

خلاصه با اعصاب داغون ادامه دادم کار و وبعد هم مایه ی کیک رو بردم خونه ی مامان همسری و گذاشتم تو فر! خیلی عالی نشد ولی بدم نبود،همه تعریف کردن فرداش که خوردن

خلاصه تا ساعت 2شب اولین تزئین کیک با خامه تو عمرم رو انجام دادم

بعدش فرداش هم همسری زودتر از من بلند شد و خونه رو جارو کرد و خواهر جون همسری هم اومد و با هم بقیه کارا رو انجام دادیم و...

حدودای 11ونیم دوستام یکی یکی اومدن و مهمونی پس از ماه ها دوری و انتظار شروع شد

جاتون خالی خدا رو شکر خیلی خوش گذشت و همه ی بچه ها خیلی خیلی خوشحال بودن از اینکه بهونه ای شده و دور هم جمع شدیم !

کلی شلوغ بازی درآوردیم و خندیدیم کلا این جمعمون که با خودم 12 نفر میشیم همه با هم دوست وصمیمی هستیم خدا رو شکر وچون اخلاق و اعتقاداتمون به هم می خوره خیلی به هم نزدیکیم و با هم بودن بهمون خوش می گذره

نهارو خوردیم دوستان کلی خجالتم دادن از بس تعریف کردن از غذاها و تزئینشون حالا یه چن تا عکس ازشو میذارم ببینید شاد شید

خلاصه از یازده ونیم تا هفت ونیم دوستان خونمون بودن وکلی خوش گذشت ،کیک رو خوردیم و کادوها رو باز کردیم ودوستان خیلیییییییی زحمت کشیده بودن وخجالتم دادن

بعدش هم چون نیمه شعبان بود با هم دعای توسل خوندیم

همسری جوونم هم تو این مدت مدام اس ام اس میداد و بهم می گفت : عزیزم با دوستات خوش بگذره و... کلی هم زحمت کشید  برای تهیه ی هدیه های کوچیکی که برای تولد آماده کرده بودم که به بچه ها بدم  ، هدیه کوچیک + لیست کالاهای ایرانی تزئینشو همسری انجام داده بود ، ممنون عزیییییییییزم

خلاصه خدا رو شکر خیلیییییییییی خوش گذشت جاتون خالی

دوست جونی خیلی خوشحال میشدم بیای ها

یه چند تا عکس از مسافرت خیلی خیلی خوبمون و تفلدم گذاشتم بدیو بدیو برید ادامه مطلب ببینید

 خدا نوشت : نیمه شعبانمان را عید کن ......خداااااااااااااااا

دوباره خدا نوشت : الحمدلله رب العالمین

ماشالله نوشت !!! : تو مهمونی رفتم در کابینت رو باز کنم !! کابینت یهو با درش و همه چیش کنده شد افتاد روم ، خدا رو شکر زودی با دست گرفتمش تا دوستام اومدن و آروم گذاشتیمش زمین !همون دقیقه دوستم تو گوشم گفت اسفند دود کن برا خودتون  ! خدا رو شکر کابینت کنار گار بود و ظرف و....توش نبود

پی  نوشت :الان خونه ی مامانمم ! خونه ی خودمون هنوز نت نداریم!

پی نوشت 2: می خونمتون ولی نظر نمی تونم بذارم !! آدرس وبلاگم می مونه تو حافظه ی کامپیوتر خونه ی همسری


ادامه نوشته

خدا نوشت : ممنون برای همه ی نعمتات!❤

سلاااام سلاااااااام

خوبید؟

خدا رو شکر

امشب خوشحال وشاد وخندانم ! قدر دنیا رو می دانم....!خنده کنم من دست بزنم من جوانم!!

در دلم غمی ندارم!!!  (بی جنبه ام چقدر!!!قصدم این بود بگم خوشحالم!!)

طبق اخبار واصله فردا صبح آخرین امتحان همسری جان ِ بنده هستش!

طبق اخبار واصله تر!! دو شب قبل به طور کاملا اتفاقی مامانم اینا اومدن خونمون

برای بابام یه کاری پیش اومده بود هیمن طرفای دیار غربت ! بعدش مامانمم آورده بود و البته کم پیش ما بودن ولی بازم غنیمت بود شب حدودای 9 رسیدن و صبح حدودای 9 رفتن

دوباره طبق همون اخبار! چند ساعت بعد از رفتن مامانم اینا خونواده ی همسری  جوووون اومدن خونمون

وبنده بسی خوشحال از این دید و بازدید ها! و الان پر از انرژی مثبتم خدا رو شکر

خانواده ی همسری الان اون اتاق خوابن و همسری هم همینجا !بنده من روی تخت درازکشیده و دارم تایپ می کنم خدمت شما

دلایل شادیِ بنده از این قبیله!

1- دیدن مامانم

2-دیدن خانواده ی همسری جان


3- فردا آخرین امتحان همسریه!


4- فردا انشالله یه مسافرت دو روزه میریم ! یه آبشار هیمن اطراف دیار غربت


5-بعدش میریییییییییییییییم خونمون،شهر خودمون ! برای سه ماااه!


6- بعد از سه ماه دوری ،قراره دو روز بعد از اینکه رسیدیم انشالله ،دوستام بیان پیشم ،روز نیمه شعبان!تولدمو با یه ماه تاخیر بگیریم! البته هدف دیدنه فقط ولی خب این دیدار بهونه می خواست بعدم خو باید نتیجه ی این همه وبلاگ آشپزی خوندم یه جایی به کار بیاد     

خب بهم حق بدید که با این همه دلیل خوب! به سرم بزنه وشعر بخونم !!

خوشحال وشاد وخندانم!!!!.......


خب دیگه کم کم تشریفمان را ببریم ! بخوابیم! چون فردا باید پاشیم مث یه عروس خوب نهار درست کنیم برای خانواده ی همسری!


الکی نوشت : دیروز یه قرمه سبزی ای درستیدم !! جان ِخودم مامانم نمی تونه اینطوری درست کنه اصن مشعوف شدم همگی!! فک کنم نتیجه آیت الکرسی هایی که بالا سر قابلمه خوندم

 ذوقانه نوشت :قراره روز قبل از رفتنمون برم کلی از این پنیر خارجکی های کاله بخرم!!ببرم شهرمون غذا باکلاس بپزم

همسری نوشت : آفرین پشرم که درساتو خوب خوندی ،20 شی الهی همه روHeart Smile




برای ستاره

ستاره ی عزیز امشب یه پست جدید تو وبش زده و از سلامتی همسرش خبر داده خدا رو شکر

از همتون به خاطر نفس حقتون ممنونم

همیشه سلامت باشید و سعادتمند


خدا رو شکر،آقا علیرضا همسر ستاره حالشون خوبه ،ممنون از همگی ،برای  ری را ی نازنین هم دعا کنید

ادامه نوشته

❤یک ماه پر از شادی های نااااااب❤

سلام خدمت دوستان عزیزِ  ِ دل

خوبید انشالله؟

خب خدااااااااااا رو شکر

اومدن ماه شعبان مبااااااااااارک

یک مااااااه پر از شادی های ناب

تنها ماه قمری ای که همش شادیه

همیشه یه حس وِیژه نسبت بهش داشتم

فکرررررررررشو بکن

میلاد امام حسین ع، میلاد قمر بنی هاشم   میلاد سید الساجدین ومیلاد آقامون که منتظرشییییییییییییم

کی میشه آقامون بیاد، روز تولدش خودش هم باشه پیشمون


پ ن: من وهمسری امروز به نیت سلامتی آقامون روزه ایم،(تف به ریا )

 همه ی این شادی های ناب مبارکتون باشه و گوااااااااارای وجودتون





نان آور خانواده!!  (^_^)

سلام و رحمه الله وبرکاته خدمت دوستان محترم و گرامی

حال شما خوب است انشالله ؟

بنده را که مشاهده می فرمایین یک عدد همسر مهربااااااان،صبووووووور،فدااااااااااکار و.... هستم!

اصن یه وضعی!

باور نمی کنید ؟

چراااااااااا؟

خب براتون مصداقشو تعریف می کنم که باور کنید!

امروز همسر محترم بنده که روز آخر از فرجه ی امتحان ِ دومشون هستش   از صبح تا الان که من در خدمتتون هستم! دارن درس می خونن و بچه ام وقت نداره اصن Hanging دعا کنید امتحانشو خوب بده Begging

البته بچه ام درس خونه ها،شاگرد اوله ماشالله فداش شم

خب از بحث منحرف نشیم!

خانومی که ما باشیم!دیدیم در منزل نان نداریم وهمسر بنده همزمان!!! هوس آبگوشت کرده اند

بعد دیدیم بی انصافیه که همسر رو که درس داره بفرستیم بره نون بخره  ،بعد خودمان هم که نمی تونیم بریم نانوایی! بعد گفتیم آبگوشت رو هم که نمیشه بدون نون خورد!! گفتیم چه کنیم که به فکر مان رسید خودمان نان بپزیم!!!

بله درست شنیدید!!!Chef

این بود که رفتیم تو کارِ ِ نون پزونی!!Arabic Veil

خوب بود ها ! هم نتیجه هم فرآیند ،همسری که بسیار ذوق فرمودند و بسی به همسر محترمشون که بنده باشمInvisible افتخار کردن ،تازه داشتیم با خواهر همسری هم حرف می زدیم که همسری کلا همش از بنده تعریف می کرد و ما بسی ذوق فرمودیم!Hippie(البته همسری جان کلا من هر کاری کنم ذوق می کنن و ازم تعریف می کنن )

نخندید به من ها ،بگید هی غذا مذا می پزه  می ذاره تو این وبلاگ ها!!

خو چیکار کنم ،من کلا فقط آشپزی می کنم تو خونه!!! توقع دارید بیام از مجسمه سازی تعریف کنم ؟؟؟؟!!!!؟؟؟؟

اینم عکس نان های خانم شف!!! لینک دستور+ با تشکر از شاپرک جان

جاتون خالی! شب آبگوشت با نان خانگی زدیم



عشق محمد بس است و آل محمد

بعثت رسول خوبی ها مبارک


پ ن :نمی دونم چرا فتوشاپم خط نستعلیق رو اینطوری جدا جدا نوشت:(

پ ن 2: خب بنده که چند روزه حالم خوبه خدا رو شکر تصمیم گرفتم به خاطر مبعث ِ عزیزترین ِ بندگان خدا Flower گفتم یه کاری کنم ما هم جشن کوچولو داشته باشیم!از فرصت استفاده کردم،همسری رفته بود نونوایی نان بخره! منم فکر کردم و دستور کیک لیوانی رو پیدا کردم ویه کیک سریع و خوشمزه 5دقیقه ای درست کردم و گذاشتم تو قابلمه! جاتون خالی خیییییییییلی خوشمزه شده بود

Heart Smileهمسری از نونوایی اومد و یه کادوی کوچولو برام خریده بود Heart Smile

منم با کیک خوشمزززززه تلافی کردم!

مبعث مباااااااااااااااااااارک




کاش آخرین ِ از سلاله ات دیدگانمان را روشن کند...دلمان دیدار چشمان آسمانیت را در چهره ی مهدی(عج)می خواهد

ادامه نوشته

خروج از افسردگی!

سلام علیکم دوستان گرامی خودمان

خوبید انشالله؟

از همتون ممنونم که دلداریم دادین و کمکم کردین که حالم بهتر شه،آدم وقتی تو دنیای واقعی یه دوست خوب  داشته باشه خیلی می تونه بهش اتکا کنه و ازش چیز یاد بگیره،حالا تو محیط مجازی (که من البته با وسواس دوست پیدا می کنم)!5-6تا دوست درست وحسابی داشته باشه که حواسشون به آدم باشه که دیگه نور علی نوره و من واقعا از این بابت خوشحالم

سلی جان دیگه دعوام نکنی


خلاصه

به قول همسری من یا شاد شادم یا ...!حد وسط ندارم!!

همسری میگه وقتی خوشحالی انقد خوبه که یه لشکر شکست خورده رو می تونی سرحال بیاری ولی خودم می دونم که وقتی رو به راه نیستم با یه من عسل هم خورده نمی شویم!

محض اطلاع دوستان باید عرض کنم که در دوسه روز گذشته اوضاع منزل ما (بخوانید حال ِ خانوم خونه)معتدل و کلا نسبتا خوب بوده

به لطف همسری صبور ومهربان که کاملا با بنده ی خوش اخلاق راه میان ما دیگه از رو رفتیم و گفتیم اوضاع اخلاق خود را یه کمی!!!(فقط یکمی ها!!) به سامان کنیم!

طبق گزارشات واصله ما این هفته یک باااااااااااار  پیاده روی کردیم (خو به من چه ! همسری یه ساعت تمام اصرار کرد که مجبورشدم قبول کنم)

یک بااااااااااااااااار به بازارچه رفتیم و خیار و گوجه ومیوه خریدیم یه بااااااااار هم رفتیم هایپراستار که بنده خرج اضافه فرمودم

یعنی مثلا تو لیست نوشته بودم خمیردندان و پنیر!! رفتیم ده پونزده قلم چیز خریدیم

تازه این معمولا روش همیشگی منه

آهان یه بار هم رفتیم مسجد یکم اونورتر از خونمون برای نماز مغرب ،کلا مسجد حالمو خوب می کنه،فضاش رو خیلی دوس دارم!

اینا باعث شد حال کمی تا قسمتی ابری ِمان خوب بشودShark Island



این بود انشای من!

تازه یه دوست جدید کشف فرمودیم ;)

پ ن : مطلب قبلی رو میذارم تو ادامه مطلب چشمم به اون شکلک های سیاه و سفیدش نیافته

آه...

سلام علیکم بر دوستاان عسیس


ادامه نوشته

سورپرایز!!!❤

سلام

امروز یعنی دو روز بعد از تولد اینجانب مواجه شدم با یه سورپرایز ِ سورپرایز!!

ساعت هشت صبح بود که موبایل همسری جان به صدا در آمد :

من:Night 

همسری: بله هستیم منزل!!! خواهش می کنم خدا نگهدار!!!

من:

همسری:

من:Night

همسری:Night

تا راس ساعت 10 !!!!که بیدار شدم و دیدم که همسری طبق معمول چایی دم کرده و منتظره که من بیدار شم و صبحانه بخوریم! البته داشت درس می خوند!

(همسری چون به خاطر درس خوندن زودتر از من بیدار میشه و یا معمولا بعد از نماز نمی خوابه ! چایی رو دم می کنه فک نکنید من تنبلم ها!!!)

خلاصه جونم براتون بگه امروز برای روز سوم سرم درد می کرد نمی دونم چرا!! هر چی جوشونده وچایی نبات هم می خورم فایده نداره!دیگه مجبوووووور شدم ویه مسکن هم خوردم ولی بازم فایده نداشت!

این رویه ادامه داشت تا ساعت 12 که همسری هم از درس خوندن افتاد و همش حواسش به من بود که سرم خوب شه! هی اصرار داشت که بریم دکتر ولی من

برام یه شربت آبلیمو درست کرد و برام دعای "حالت بیماری" صحیفه ی سجادیه رو خوند

خدا رو شکر یکم بهتر شدم ولی هر دقیقه می پرسیدم اون کی بود که صبح زنگ زد!!!هی طفره می رفت!

تا اینکه ساعت 12:30 زنگ آیفون رو زدن و اسم همسری رو پرسید آقاهه و همسری رفت  پایین و با یه بسته برگشت!

من:

همسری:

بسته رو گرفتم و آدرس روشو خوندم دیدم از خونه ی مامان همسریه!

همسری گفت:کادوی تولدته!

ومن :

بسته رو باز کردم ودیدم به بببببببببببببه

چه کادوییییییییییی چه سورپرایزی

یه بسته ابزار میوه آرایی وسفره آرایی ِ ایرانی

دو تا نامه از طرف مادر جان همسری وخواهر شوهر جاااانم

یه بسته پودر ژله!

یه دونه آدامس

بسی مشعووووووووووف گشتیم از این همه ذوق و سلیقه ی مادر شوهر و خواهر شوهر جانمان

خواهر شوهر جان در نامه نوشته بود که کلی فک کردیم که چی می تونه خوشحالت کنه !اینکه مامانم (مادر همسری)گفته یه هدیه پست کنیم عروسمونو خوشحال کنیم تا بعد که میاد براش تولد بگیریم

و درست زده بودن به هدف! چون من عاشق این چیزای تزئینیاتی هستم

اون ژله و آدامس هم که محض شعف !بود

خلاصه بسیوووووووور بسیوووووور خوشحال شدیم هم از داشتن چنین خانواده ی همسری

هم از گرفتن چنان هدیه ای

و تقریبا سردرد یادمان رفت!

پی نوشت1: ما هر روز با خانواده ی خودم وهمسری چت صوتی تصویری می کنیم ها!!فک نکنید همیشه نامه می نویسن!!!!

محض شادمانی بود نامه!!یه حس نوستالژی باحال هم داشت

پی نوشت2:اون تلفن 8 صبح هم جناب پستچی بود!

خدایا شککککککککککر

دعا کنید سرم خوب شه!سه روزه مستمر درد می کنه

من!

سلام سلام

امروز تولدم بود ! یه حس خیلی خوبی به روز تولدم دارم

نیمه ی خرداد ....

خیلی حس نوشتن ندارم الان...سرم درد می کنه!

فقط محض خالی نبودن عریضه خواستم چند خطی بنویسم!

این روزای تعطیلی رو مامان وبابام و داداش کوچیکه اومده بودن پیش ما و خدا رو شکر خوب بود! یه مسافرت یه روزه رفتیم و بعدش هم خرید و ....

همش دلم می خواست برم اعتکاف که چون مامان اینا اومدن نشد دیگه!Begging

خلاصه امسال هم قسمت نشد .... حس سرخوردگی دارم !

خدا جون قسمت کن سال دیگه بیام

این بود انشای من!!


پی نوشت1:

یه کیک درست کردم با حدالاقل امکانات تواءمان برای روز پدر بابام! روز مرد همسری و تولد خودم

پی نوشت 2: امروز خیلی روز خوبی نبود

طرز تهیه کیک برای دوست جونی:-*

در ادامه مطلب

ادامه نوشته

مرد پاک ِ من

چند روز قبل از عروسی با اصرارررررررر از همسری اجاز گرفتم که برم موهامو برا عروسی رنگ کنم!

از من اصرار از همسری انکار که همینطوری خوبی و نمی خواد رنگ کنی و همینطوری مگه چشه و ...

ولی من دلم می خواست 

تا بالاخره مث همیشه همسری با من راه اومد و قبول کرد و گفت هر رنگی بشی برا من فرق نمی کنه من که به خاطر موهات دوست ندارمHeart Smile

خلاصه منم کلی خوشحال! و کلی پیش خودم تصور می کردم که الان با موهای رنگی چه تحفه ای میشم!!!

خلاصه رفتم وچشمتون روز بد نبینه یه کلاه گیس بردم برا نمونه، به خانومه گفتم رنگ این می خوام بشن(زیتونی تیزه) !گفت چشممممممم !بدون دکلره همین رنگ میشه!

من : (در خیال)Hairdo!

بگذریم که این بزرگترین اشتباه عمرم بود و بعد از سه بار رنگ و یه بار دکلره کامل بازم موهام قرمز شدن!120  تومان پیاده شدم و تمام پوست سرم زخم شد و خون اومد و ریشه موهام به شدت خشک و شکننده شدن به طوری که نمیشد اصلااااااا شونه رو طرفشون ببرم! و یه روز تمام گریه کردم!!!

حققققققمه!

از همه بدتر این اتفاقا درست 5 روز قبل از عروسیمون بود!! واین معنی اش فاجعه بود!!!

خلاصه قصدم تعریف کردن یه چیز دیگه بود

توی آرایشگاه که من و خواهر جان همسری (که لطف کرده بود وبرای همراهی من اومده بود) نشسته بودیم ومنتظر که موهای من رنگ بگیره که یه خانومی اومد و می خواست موهاشو صاف کنه!

خانومی بود با ظاهر موجه از نظر زیبایی و با اینکه یه بچه هم داشت اندام نسبتا نرمالی داشتHippie

نشست روی صندلی و خانوم آرایشگر هم مشغول شد!

هر دو دقیقه یه بار با اتو مو به جون موهای خانومه می افتاد و یه صدای جیلیز و ویلیزی در میومد ازش که نگو و نپرس!!!

موهاش دود می کرد!!!

یعنی هر دفعه اتو رو میبرد سمت موهای خانومه من می گفتم :آخــــــــــِی

بعد خانومه هم یه لبخند تحویل ما میداد!! بعد یه جیغ کوتاه می کشید!

خلاصه این خانوم یه ساعت و خورده ای داشت از کله اش دود بلند میشد!!!!یعنی واقعا دود ها!!!

بعد از اینکه کارش تموم شد و موهای معمولی شو صاف کرده بود پاشد و به خانوم آرایشگر 40 تومان تقدیم کرد و خانومه بهش گفت!: تو که موهات خوب بود!چرا صافشون کردی؟؟

خانومه هم گفت: والا چی بگم! از وقتی شوهرم این شوی جدید جنیفر رو دیده همش میگه برو موهاتو این شکلی کن!!!

این که دردسر نداره بابا!!یاد گرفته میگه چرا هیکلت مث این نیست!!!اینو دیگه چیکارش کنم!؟

من و خواهر جان همسری: Begging   ( وهر چی شکلک تعجب دیگه هست!)

البته شاید سفارشی شبیه یکی از این خواننده ها و بازیگرا شدن برای بعضی ها عادی باشه! ولی منی که تا اون لحظه هیچ وقت از همسر خودم همچین چیزایی نشنیده بودم بسیار تعجب آور شده بود برام!!

خدا رو هزاااااااااار مرتبه شکر می کنم که همسری اونقدر چشم پاکه که حتی فیلم معمولی ای رو اگه بدونه رو چهره و... یه خانوم مانور داره نگاه نمی کنه!

شاید به نظرتون خنده دار بیاد که همسری میگه سریال "یانگوم" رو نمی دیدم! به خاطر اینکه همش داشت چهره ی یه خانوم رو از نزدیک نشون میداد و بیننده مجبور میشد زوم بشه!خواه ناخواه

این در حالیه که همسری کاملا مرد معاشرتی و اجتماعی ایه و این طور نیست که این رعایتاش بخواد محدودیتی توی زندگیمون ایجاد کنه!

راستشو بخواید من خودم هم وقتی این یانگوم رو شنیدم تعجب کردم!!!بهش گفتم واقعا برا این نمی دیدی!؟؟؟؟؟

ولی وقتی خوب بهش فکر می کنم می بینم که همین رعایتاش تو دوران مجردی و همین حالا تو زندگیمون وشیرین شدنش تاثیر داره!

این که من مدام تو ذهن همسرم با یه خواننده یا هنرپیشه یا حتی یه خانوم توی خیابون مقایسه نمیشم و هر طور که باشم برای همسرم مطلوبه! خودش یه دنیاس

دنیایی که پرنسس ش فقط تویی Heart Smileتو...همسرِ ِ یک مرد پاک

دنیایی که فقط و فقط ساختنش از یه" مرد مومن "بر می آد

یه دنیای شیرین پر از خوبی و خوشی های حلال

 خدا رو شککککککککککککر

الحمدلله رب العالمین