دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند / باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی / آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه ی وصف جمال / که در آنجا خبر از جلوه ی ذاتم دادند
من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب / مستحق بودم و اینها بزکاتم دادند
هاتف آنروز به من مژده ی این دولت داد / که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد / اجر صبریست کزان شاخه نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود / که زبند غم ایام نجاتم دادند
پ.ن.۱:
بیقرار توأم و در دل تنگم گله هاست!
آه!بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست...!
پ.ن.۲:
زکار شمع خندیدم چو دیدم
میان گریه کردن ناز میکرد
.
.
.
ولی پروانه بی پروا در آتش
بدون بال و پر پرواز میکرد