.... ارشد هوش مصنوعی  ....

.... ارشد هوش مصنوعی ....

..:::مث تمبر به هدفی که داری بچسب:::..سال ۱۳۹۵ سال برآورده شدن آرزوها.... علم،پناه و عزت و راهنماست.امام علی(ع)
.... ارشد هوش مصنوعی  ....

.... ارشد هوش مصنوعی ....

..:::مث تمبر به هدفی که داری بچسب:::..سال ۱۳۹۵ سال برآورده شدن آرزوها.... علم،پناه و عزت و راهنماست.امام علی(ع)

دلنوشته ی من...

خوشبختیت آرزوی قلبی منه... 

دیشب وقتی داداشم کمربندش رو بست و بابا دستش رو تو دست شوهرش گذاشت تازه باورم شد این فرشته ی زیبا و کوچولو همون آبجی گل خودمه که داره تنهام میزاره...  

مث فرشته ها شده بود...

حال دیشب و الان منو فقط اونایی میفهمن که تو موقعیت من قرار گرفته باشن...  

اون لحظه تمام 21سالگیش مث یه فیلم از جلوی چشمم رد شد... 

وقتی 2 سالش بود و با بی احتیاطی من پاش سوخت... 

وقتی واسه اولین بار لباس مدرسه تنش کرد...عکس دسته جمعی که روز اول مدرسه ش از خودشو دوستاش گرفتم و هنوز دارمش... 

دوران راهنمایی و دبیرستانش... 

دوران پشت کنکورش که تا آخرین روز خودم واسه ش برنامه ریزی میکردم و ساعت واسش میزدم... 

موقع انتخاب رشته ی کنکورش و سه روز شب تا صب بیداری تا اینکه انتخاب رشته ش درست دربیاد... 

روزی که نتایج کنکور اعلام شد و آبجی کوچولوی گلم خانم پرستار شد... 

روزی که برا اولین بار لباس سفید پرستاری رو تنش دیدم...  

روزی که با دوربینم از لحظه ی بله گفتنش خاطره برداشتم... 

تا دیشب... 

هرچی بیشتر به روز عروسیش نزدیکتر میشدیم قیافه همه مون غمگین تر بود... 

از بابا گرفته تا خود آبجی کوچیکم... 

همه تلاشمو کردم تا با شوخی های همیشگیم جو رو شاد نگه دارم اما در اوج خنده م وقتی چشمم به چشماش میافتاد قلبم آتیش میگرفت... 

شب قبل عروسیش بهم گفت:آجی فکرکن دارم میرم خوابگاه... اما... 

خدا میدونه چقد واسم عزیز بوده و هست...منی که طاقت دیدن چشمای غمگینشو نداشتم...  

اندازه ی همه ی دنیا دوسش  داشته و دارم...از خدا میخام ثانیه ثانیه زندگیش در کنارعشقش ،سرشار از شادی و تندرستی باشه... 

به خودم قول دادم که روز عروسی اصلا گریه نکنم...وقت برگشت ازخونه شون وقتی با خانواده ی شوهرش خداحافظی کردم و تبریک گفتم تازه باورم شد که دیگه تو اتاقم تنها شدم... بلند بلند گریه میکردم...برام مهم نبود که تو خیابون کی بهم نگاه میکنه...داشتم خفه میشدم ...

رسیدم خونه مامانم بدتر از من...هرکاری میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم... 

هرکی میومد یه چیز میگفت  تا آرومم کنه...آبجی بزرگم که تا اون لحظه خودشو خندون نشون میداد با دیدن حال من دیگه تحملش تموم شد...  

وقتی داداشم منو تو اون حال دید شروع کرد به سربه سر گذاشتنم مث همیشه ... بغلم کرد تا آروم شم...بهم گفت میدونم تنها شدی امابخاطر مامان و بابا گریه نکن... 

نمیخاستم اینا رو بنویسم...اما واسه این نوشتم که واسم تا ابد یادگاری بمونه...