.... ارشد هوش مصنوعی  ....

.... ارشد هوش مصنوعی ....

..:::مث تمبر به هدفی که داری بچسب:::..سال ۱۳۹۵ سال برآورده شدن آرزوها.... علم،پناه و عزت و راهنماست.امام علی(ع)
.... ارشد هوش مصنوعی  ....

.... ارشد هوش مصنوعی ....

..:::مث تمبر به هدفی که داری بچسب:::..سال ۱۳۹۵ سال برآورده شدن آرزوها.... علم،پناه و عزت و راهنماست.امام علی(ع)

شب زنده داری و یاد خاطرات گذشته....

سلام و صبح بخیر 

الان ۶صبحه و من امشب مث شبای قبل نتونستم بخوابم ولی امشب با بقیه شبا یه فرق اساسی داشت اونم این بود که طلسم نصب برنامه م بعد حدود۷ماه شکسته شد انقد خوشحال بودم که با وجود سوزش چشام نتوستم برم بخوابم...گفتم بعد نماز آپ کنم و بعد هم خواب... 

تا حالا شده از سرِ ذوق و خوشحالی گریه کنید؟ 

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!شکرت.... 

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!خیلی مهربونی.... 

امشب بدجور تو نصب برنامه مونده بودم هرکاری میکردم اروراش برطرف نمیشد،یکی رو درست میکردم یکی دیگه سبز میشد،یکی از چند تا مشکل این بود که من حواسم نبود که ایکس پی سرویس پک سه رو نصب کردم، در حالی که از نیازمندی های نصب برنامه ایکس پی سرویس پک2 بوده...خلاصه این ویندوزو هم نصب کردیم و رفتیم سراغ ارورای دیگه...هی تو اینترنت سرچ زدم تا بالاخره از میون صدتا صفحه یکشون بدردم خورد...انقد زیرو روش کردم تا....حدود 20 دقیقه طول کشید تا cygwin نصب شد و حدود 70 دقیقه هم  نصب ان اس طول کشید...خدا این 70 دقیقه چی به سرم رفت؟؟...انقد به صفحه نمایشم زل زده بودم که آخراش اشک از چشام میومد...وقتی یه کلمه ی NO  یا NOT در حین نصب می دیدم چهارستون بدنم میلرزید...خدا نکنه دوباره ارور بده...بالاخره حل شد...هنوز یکم کار داره ولی امید به خدا چند روز دیگه مشکلش بلکل حل میشه.... 

حالا نمیدونم چرا امشبی یاد خاطره ی دوران کاردانیم افتادم؟؟؟ 

خوابگاه ما یه خوابگاه 4طبقه ی خودگردان و خصوصی بود که اکیپ ما سوئیت 7 یعنی طبقه4 این ساختمون ساکن بودیم... 

یه روز برگشتنی از دانشگاه هنوز سوار واحد نشده بودم که یکی از بچه های خوابگاه بدو اومد طرفم و با هیجان و یکم ترس گفت:مریم باورت میشه امروز صبح بعد از رفتن شما از خوابگاه، یه پسر یواشکی اومد تو خوابگاه؟؟!! 

انقد شوکه شده بودم که بقیه حرفاشو گوش ندادم و سوار واحد شدم و رفتم خوابگاه...تو پارکینگ همه جمع بودن و دادو بیداد...صبح شیفت مسئول بی مسئولیت خوابگاه مون بوده و با بی دقتی یکی از بچه ها که بعد رفتنش در رو نبسته بود، این آقای ....وارد خوابگاه میشه ،میره طبقه ی اول و سوئیت 1 که وقتی بچه ها میبیننش با جیغاونا، پا به فرار میزاره...یکی از بچه ها با خنده میگفت:رفته بودم پنیر صبحونه رو بزارم تو یخچال توی هال سوئیت و چاقو تو دستم بود وقتی آقای... رو دیدم با جیغ چاقو رو کشیدم سمتش و .... 

تا شب همه ی خونواده ها فهمیده بودن و تنها بابای من بود که نمیدونست،چون اگه میفهمید شبونه باید اثاثمو میبردم خونه ی خواهرم و خونه ی خواهرم میشد خوابگاه م.... 

با بچه ها نقشه کشیدیم و به مسئول خوابگاه مهلت دادیم تا ساعت 8 شب همون روز یه نگهبان واسه خوابگاه بیاره تموم وقت!وگرنه زنگ میزنیم 110... 

سرپرست انگاری مارو دستِ کم گرفته بود،پشت گوش انداخت و... 

ساعت 8و ربع شد و خبری نبود ...یکی از بچه ها زنگ زد 110 و 10 دقیقه بعد اکیپ نیروی انتظامی ریختن دم در خوابگاه...از هرسوئیت یه نفر به نمایندگی رفت پایین تا با سرگرده حرف بزنه.... 

از سوئیت7 من نماینده بودم و از 8 نفر هم من نماینده شدم  تا باهاش حرف بزنم... 

این قسمت رو نمیتونم بگم...در پایان !فردا صبح ساعت 8 کلاس داشتم وقتی رفتم دانشگاه همه از اومدن نیروی انتظامی به خوابگاه باخبر شده بودن حتی آبدارچی دانشگاه...ای خدا از دست این دخترا.... 

اینو هم بگم خوابگاه ما چون تابلویی نداشت که مشخص کنه خوابگاه ست همیشه این اتفاق میوفتاد که کسی اشتباهی داخل شه ولی از پارکینگ رد نمیشد بجز این دفعه... 

در ضمن خوابگاه ما بهترین و مقرراتی ترین خوابگاه بود از شانس بچه های سوئیت یک اون روز بی مسئولیت ترین سرپرست شیفت داشت...وگرنه اگه سرپرست اصلی بود حتی مورچه ی مذکر هم حق ورود به خوابگاه رو نداشت... 


 پ.ن.۱: 

امروز سالگرد فوت یک از آشناهامون بود...خدا رحمتش کنه...وقتی دکتر بهش گفت که غده ی سرطانی خانمش پیشرفت داشته و بعد کبدش حالا به مغزش رسیده...انقد تو خودش ریخت و عذاب کشید که یه هفته بعد از خبری که دکتر خانمش بهش گفته بود،خودش به دلیل غده ی سرطانی که توی گلوش دراومده بود به رحمت خدا رفت....نگران بود که نکنه سرطان زنش رو ازش جدا کنه و تنهاش بزاره ولی نمیدونست سرطان در کمین خودشه و ....خدایا خدایااااااااااااااااا 

خدا تمامی رفتگان رو بیامرزه...امیدوارم روح این بزرگوار در جوار حق و رحمت بی انتها شاد باشه...  

 پ.ن.۲:  *** سخن امروز*** 

اگر قضاوت بد نمی خواهی، قضاوت بد مکن

ژول ورن 

پ.ن.۳: 

امشب که سقف بی ستاره ی اتاقم بر سرم سنگینی میکند ... 

                                  مانده ام که از چه بنویسم... 

                                                                  مانده ام... 

پ.ن.۴: 

بعضی وقتا انقد عصبی میشی انقد از ...لعنت بر شیطون... 

پ.ن.5: 

وای که چقد رانندگی رو دوست دارم... 

امروز سالروز ورود حضرت فاطمه ی معصومه (س) به شهر مقدس قمه...وای که چقد حرمشون با صفاست..

نظرات 14 + ارسال نظر
soraya 5 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 08:58 ق.ظ http://soraya06.blogfa.com

درود.ببخشید حالا اومدیم یک پسر عمو عاشق یک دختر عموشد و سطح تحصیلاتش
هم پاین تر بود به نظر شما چیکار باید کرد؟؟[خجالت][تعجب][گل][چشمک][بدرود]

سلام
دورود برشما!
قدیم میگفتن ،عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمونا بستن...ولی حالا عقدشون روی زمین هم اشتباهه
عزیز دلم من یکی از مخالفای سر سخت ازدواج فامیلیم حالا چه برسه که پسر عمو هم سطح تحصیلاتش پایین هم باشه...
عزیز دلم اینو هم بگم که هرکی یه طرز فکر داره و خیلی ها موافق ازدواج فامیلی هستن.تو ازدواج فامیلی معمولا به خیلی چیزا توجه نمیشه و صرف فایل بودن کفایت میکنه و میگن ماکه میناسیمشون دیگه حله...ولی یادت نره تا با یکی زیر یه سقف زندگی نکردی نمیتونی در موردش نظر بدی.به خاطر همیناست که اکثر ازدواجای فامیلی با مشکل رو به رو میشن...
به نظر من بهتره با آقای دهنوی (برنامه ی گلبرگ)تماس بگیرید که صددرصد بهتون میگه برید ازدواج کنید و مشکلی نیست...شوخی کردم...جواب خیلی سوالاتو میتونی توی برنامه ی گلبرگ پیدا کنی...
یا علی

لیلا 5 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام خانمی خیلی خوشحال شدم نصب برنامه ات تا حدی پیش رفت
روز مهندس هم بر شما دوست عزیز مبارک.
همچون باران باش تا رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زمین جبران کنی.

سلام گلم
ممنون..دعا کن بقیه ش هم به خوبی هرچه زودتر انجام بشه
من بلد نیستم جواب شعرتو بگم...
راستی به امل بگو...شنبه اگه زینب اومد میایم شوش..وگرنه قرارمون میشه اندیمشک...خبرت میکنم

روزت مبارک عشقممممممم
وایییییییی چه خاطره ی جالبی بود مریم
خیلی حال کردم

ما هم قراره یه روز پسر بیاریم خوابگاه
خدا روح آشناتونو شاد کنه.... چقد دردناک بود

سلام عزیزم
مرسی برای تبریکت...
خدا تمامی رفتگان رو بیامرزد...
دست ننه م درد نکنهمیخوایین چیکار کنین؟
مگه کتک میخوای هاااااااااااااااااااااااا؟

رادیوتراپیست کانسریته شده 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

اوه......
خب شوخی کردم دیگه!!!
اصن به من میاااااد این کاره باشم؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی خب همش تو اتاق با همدیگه شوخی میکنیم و میگیم مامی و ددی که رفتن واسه آزمون استخدامی
ما هم مث این پسرای ناخلفی که در نبوده پدر مادرشون دختر میارن، پسر بیاریم اتاق

خب حالا گریه نکن بخشیدمت
معلمومه که به آبجی ماه من از این چیزا نمیاد

لیلا 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:20 ق.ظ

عزیزم تو....

حرف زیادی نزن
راستی قرار شنبه میشه اندیمشک...واسه شوش بعدا با بابا اینا میام....فقط خودم با زینب هماهنگ میکنم و بهت میگم...

لیلا 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:22 ق.ظ

مادرم گفته با آدم های خلاف نچرخم من هم که میدونی بچه مثبت نجیب و..............

پس قرار بی قرار

لیلا بخدا نصف شبی کتک میخوای هاااااااااااااااااااااا
اولا ما چاکر مامانت هستیم...دوما خانم نجیب و عفیف نمیخواد بیای من با امل میرم....
یه قراری نشونت بدم اون سرش ناپیدا

لیلا 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

دیدی قرار داری حالا با کی عزیزممممممممممممممم

الهی نیست و نابود بشی که درست بشو نیستی بخدا
خاک بر سرت نشه مگه خودت نگفتی بریم..حالا چرا الکی گیر میدی؟؟؟
بیچاره امل چی میکشه از دست تو

لیلا 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

حالا من یه چیزی گفتم
از طرف حراست دانشگاه مامور به تست شما شدم خواهر محترمه
ولی جواب تست کاملا مثبت وبر خلاف مقررات می باشد.پس شما از نظر اخلاقی ستاره دار می باشید.
تا شنبه خداحافظ

خوبه شغل جدید پیدا کردی....نمیدونستم مهندسی کامپیوتر به حراستی هم مربوط میشه
اینکه جواب تست مثبت شده نظر لطف شما میباشد

لیلا 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:44 ق.ظ

مریم جان پدر سرهنگ شما از همه چیز که خبر نداره باید سربازهای وفاداری مثل من بش رابپورت بدن تا چشم وگوشش باز بشه.من هم تو خونمون پادگان ولی نمیدونم چرا بابام از همه چی خبر داشت.فکر کنم سرباز وفادارش امل بود

واقعا گل گفتی....
بخدا باورت نمیشه بابا از همه چیزم خبر داشت ترم آخر بهم گفت ولی اصلا نگفت از کجا میدونهولی هیچ دختری مث من همه چیزشو به باباش نمیگه
نیازی به راپورت دادن تو نیست...

لیلا 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:54 ق.ظ

مریم جان واقعا بدون شوخی دخترهای مثل ما به خصوص من هیج رازی ندارم و خانوادم همه چیز رو میدونن لازم اگه بخوام چیزی رو بشون نگم از اخلاقیاتم متوجه میشن خدا رو شکر که باز همه همه چیز اینجوری .بابام میگفت بابا اگه چیزی رو که نمیتونی به مامانت بگی به من بگو واقعا میگفتم و خیالم راحت راحت بود وخوش بودم

شب جمعه ای خدا رحمتش کنه...خوب بود ه که همچین دختری رو بزرگ کرده دیگه
حالا من برخلاف بیشتر دخترا حرفای دلمو فقط به بابایی میگم..هرروز از دانشگاه که میومدم از سه راهی که بابا میومد دنبالم تو دم در خونه کل وقایع پیش اومده تو کلاس و دانشگاه رو به بابایی میگفتم...حتی چیزای خیلی کوچیک
برعکس اصلا با مامانم درددل نمیکنم
جونت بالا بیاد مگه ما سر و رازی داریم؟
راستی مطمئن باش سرباز وفادار بابات امل نبوده...مطمئن باش

عسل 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://www.khateratdaneshjooi.blogfa.com

سلام فدات
خوبی؟
بهت تبریک میگم واسه نصب نرم افزار
و بهت تسلیت میگم بخاطر فوت آشناتون

موفق باشی گلم

سوگند 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام مریم جون
ای ول شیطون بلا حالا پسر میاد توی خوابگاتون ؟
امان از دست این مسئولان بی مسئولیت
ضمنا گلم روز مهندسی که گذشت برشما وهمه بچه های مهندس مبارک باشه
راستی بابت آشنایی که فوت شده بهت تسلیت میگم
ودر آخر ببخش که دیر اومدم آخه منو عسل یه ریزه گرفتاری پیش اومده برامون
فدات بشم

حدیث آرزومندی 6 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 07:03 ب.ظ

ببینم فکر کنم تو قهری ها!!!! خوبی خانومی؟ اینجوری نباش دلم می گیره....

سلام
مگه چه جوری شدم؟
حدیث واسم دعا کن بد جور داغونم...خسته م به خدا
عجب صبری خدا داردددددددددددددددددددددددددد
خیلی دلم میخواد بیام پابوس آقا....میخوام تنها بیام تنهای تنها

لیلا 8 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام
قرار بود فایل ویرایش رو برام ایمیل کنی؟؟؟؟؟؟؟
و اون چیزی رو که قرار بود تو وبت بزاری نزاشتی کی میزاری؟

سلام
شرمنده
تا شب واست میل میزنم...رو این سیستم نیست وگرنه الان واست میلش میکردم رو لپ تاپمه تا شب میلش میکنم فقط شب یه اس بده که فراموشم نشه...
در مورد اون مطلب باشه میزارم ولی الان اصلا حوصله شو ندارم...اعصابم بهم ریخته...حوصله ی خودم رو هم ندارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد